روزی
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.
در رگ ها، نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب! سیب
آوردم، سیب سرخ خورشید.
خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت، جار
خواهم زد: ای شبنم، شبنم،شبنم.
رهگذر خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او
خواهم آویخت.
هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچید.
هر چه دیوار، از جا خواهم برکند.
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دل ها را با
عشق ، سایه را با آب، شاخه ها را با باد.
و بهم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها، به هوا خواهم برد.
گلدان ها، آب خواهم داد
خواهم آمدپیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش
خواهم ریخت
مادیان تشنه، سطل شبنم را خواهم زد.
خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.
می خواستم زندگیم در فاصله دریا و کشتزارها بگذرد .
می خواستم قبل از آخرین دیدار آنقدر سکوت کنم که آواز تو بر تمام تمبرهای جهان نقش ببندد.
می خواستم روح گمشده ام را کنار تاکستانهای زیبا پیدا کنم ...
می خواستم ....!!!
دهانم از کلمات ریزو درشت پر است .... کلماتی که می خواهند مشتاقانه به سوی تو بیاییند اگر هیچ گلی ندارم که تقدیمت کنم ? از دانه های شیرین باران گردنبندی درخشان می سازم و به گردنت می اندازم .... از رویاهایم دستکشی می بافم تا بادهای سرد ? انگشتانت را نیازارند .!! نمی خواستم مثل بوسه ها فراموش شوم . نمی خواستم مثل ابرهای تیره باشتاب از بالای سرت بگذرم نمی خواستم برف پاکن ها نفسهای گرمم را از روی شیشه ها محو کننند ...!! نمی خواستم از پشت بام خورشید پایین بیافتم ..!!! میخواستم در اشکهای فرشتگان زندگی کنم .. و روی دشت های برهنه ماه راه بروم .. و حوله ام را بر شاخه درخت طوبی بیاویزم ... می خواستم نامت را بر دیوارهای بهشت بنویسم .. و به پیشواز دستهای سپید پیامبران بروم ... می خواستم روزنامه ها را از عطر لیمویی عشق جاودانه کنم ...!!! آه ?? ای سرگشتگی همیشه ?? ای تنهایی ناگزیر !!! من چهره تو را در بالهای پرندگان دیده ام ?!! آیا چهره مرا بر سنگهای غبار آلود خاکستری می بینی ؟؟ من کنار انبوه ساعتهای شماطه دار افتاده ام . من بی سرود و بی درود مرده ام ..!!
گوش کن... یک نفر... آنطرف پنجره ی بسته...
تو را می خواند!
و نسیم... لای این پرده ی آویخته را می کاود...
تا تو را دریابد،
نور خورشید که از منزل پر مهر خدا آمده است...
لب درگاه تو در یک قدمی می ماند...
قلب این پنجره از دست غم پرده، به تنگ آمده است!
پرده را برداریم، دل این پنجره را باز کنیم...!
امروز 4 آبان ماه و روز تولدمه !
و من 26 بار کامله که به دور خورشید چرخیدم .
امروز یه روز عادی نیست روزی که با بقیه روزها فرق داره
چرا که پیامهای تبریکی که از دوستان و همکاران و آشنایان گرفتم،
تلفنهایی که به من شده به من یک حس خوب داده و وقتی میبینم
دوستان زیادی دارم که منو از صمیم قلب دوست دارند دردلم ذوق میکنم.
به خصوص دوستانی که از چند روز قبل به صورت روزشمار یادم می آوردند
که دارم به روز تولدم نزدیک میشم ! و اونا هم چنان به یادم هستند .
گرچه هرچقدر که امروز برای من مهمه برای دیگران یک روز عادیه.
روز تولد من آن چنان اتفاق خاصی نیافتاده ,
زندگی هم چنان جریان داره و هر کس دنبال دغدغههایش میدوه.
مثل همه روزهای دیگه سال .
فقط این سالگردها را جشن میگیریم
تا شاید بهانهای پیدا بشه برای گفتن دوستت دارمها.
پس تا هستیم در این چرخ کهن , باید لمس کنیم در کف دستانمان زندگی را،
دوستی را، عشق را. دستان یکدیگر را بفشاریم
و قدر هم بدانیم چرا که این راه را فقط یک بار طی خواهیم کرد
و تکراری در پیاش نخواهد بود.
آوازِ عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما، در گلو شکست
سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد،کس به داغ ِ دلِ باغ، دل نداد
ای وای، های هایِ عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
«بادا» مباد گشت و «مبادا» به باد رفت
«آیا» زیاد رفت و «چرا» در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست
با گریه های یکریز
آن اتفاق ساده نیفتاد !!!
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان