غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه وگل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر میکنی
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد اوگل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است!
تا خدا فاصله ای نیست
بیا
با هم از پیچ و خم سبز گیاه، تا ته پنجره بالا برویم و ببینیم خدا
پشت این پنجره ها لحظه ای کاشته است؟
تا خدا فاصله ای نیست ، بیا، با هم از غربت این
نادانی، سوی اندیشه ادراک افق ،مثل یک مرغ غریب، لحظه ای پر بزنیم
کاش می شد همه سطح پر از روزن دل ،بستر سبز علف های مهاجر می شد
یا همان فهم عجیب گل سرخ یا همین پنجره گرد غروب
تا مرا با تو از این سادگی مبهم ترس ببرد تا خود
آرامش احساس پر از فهم وصال تا خدا فاصله ای بود
اگر من چه می دانستم که اقاقی زیباست؟!
یا گل سرخ، پر از سر خداست؟!
یا اگر بود که من، لای اوراق پر از سجده برگ،
رمز تسبیح نمی نو شیدم
و از آرزویش مرطوب شعور من و تو در دل گرم
و پر از شور امید خطی از عشق نمی فهمیدم من به پرواز خدا در دل من،
در دل تو مثل هر صبح پر از آیه و نور، بارها!
معتقدم و قسم می خورم این بار،
به هر آیه نور تا خدا فاصله ای نیست، بیا
که ساعتهاست میخندی بر این ویرانه ویران
تو از آغاز عصر زخم و درد و بیکسی شادی
و یا از اینکه نزدیک است دیگر نقطه پایان؟!
چرا آزاد خندیدی؟ ندیدی؟ سوگ آزادیست
و هر کس پای خود را بسته بر زنجیر یک زندان
یکی در بند تنهایی خودش را سخت پیچیده
یکی از مرگ می نالد یکی از درد بی درمان
به ریش خویش میخندی که میبازی در این بازی
که حتی نغمه یادت نمیماند در این دوران؟!
به چشم خویش میبینی که قرنی تلخ میآید
بگو آخر چه میخواهی بگویی با لب خندان؟!
دلیل بودن تو هر کسی دوتاست
و خدا یکی بود و یکی چگونه می توانست باشد
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست
و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند
و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند اما کسی نداشت و خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند زمین را گسترد و آسمانها را برکشید و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود و با نبودن چگونه توانستن بود ؟ حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم و حرفهایی است برای نگفتن حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت درونش از آنها سرشار بود و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟ جز خدا هیچ نبود در نبودن ، نتوانستن بود با نبودن نتوان بودن و خدا تنها بود هر کسی گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت
خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور
و خدا بود و با او عدم بود
و عدم گوش نداشت
و خدا بود و عدم
سکوت است ویک دنیا حرف
سکوت است و دلی خسته
سکوت است ونگاه مهتاب
سکوت است ومن ورازشب
سکوت است و عطر گل عشق
سکوت است وپروازتا ستاره
سکوت است و دل من
سلامم را تو پاسخ گوی با آنچه تو را دادم
که اینجا آدمک بسیار اما باز
تویی در شهر خاموشی
همه معنای فریادم
سلامم را تو پاسخ گوی با لبخند بی تزویر
بپرس احوال تنهایی من را
حال اینجایم
مپرس از اتفاق یاُس فرداها
مگو با ما چه خواهد کرد این تقدیر
سلامم را تو پاسخ گوی ای دنیای پاکی ها
غبارم من ، تو باران باش
جدایم کن ز این و آن
رها از منت بی مهر خاکی ها
سلام من صدای وسعت تنهایی ام
از انتهای غربتم در شب
سلام من همان امید تا صبح است
سلامم را تو پاسخ گوی
گر دست تمنای مرا خواهی که نگذاری
اگر خواهی که ننشینم تک و تنها
در این اندوه و حسرت های تکراری
سلامم را تو پاسخ گوی ...
این نیز بگذرد....
مثل همه اتفاقات خوب و بد زندگی...
مثل همه دوست داشتنها که در ته صندوق خاک خورده زمان مخفی شد
و گردی از فراموشی پوشاندش....
این نیز بگذرد....
مثل همه اشکهایی که در انزوا ریخته شد و هیچ کسنفهمیدشان....
این نیز بگذرد....
مثل همه بغض هایی که بی پروا گره کور خوردند
و هیچ دست مهربانی هرگز بازشان نکرد....
این نیز بگذرد....
مثل گذر تلخ ثانیه ثانیه های تنهایی و بیقراری و دلتنگی
و انتظار برای اونی که میدونی هیچ وقت نمیاد....
این نیز بگذرد مثل زندگی....
آوایی فراتر از " زیستن " ...
غربت لحظه هایم را " ناتمام" می گذارد ...
باز حس عجیب " بودن " ...
در " من" هویدا می شود ... !!!
خیس می شوم ... !
در زیر قطرات فراری از سکوت آسمان ...
من از صدای پر پر شدن انتظار
به هجوم " حقیقت " دل بسته ام ... !
شاید ...
اینگونه " فریاد یاس " را باور کنم ... !!!
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان