چرا نمی شناسی ام ...؟
چرا نمی شناسمت ...؟
می دانم مرا نمی شنوی و من این را از سیبی که از دستت افتاد فهمیدم
دیگر به غربت چشم هایت خو کرده ام
و به درد های باد کرده روحم که از قاب تنم بیرون زده اند ....
با توأم بی حضور تو بی منی با حضور من می بینی
تا کجا به انتحار وفادار مانده ام تا دل نازک پروانه نشکند
همه سهم من از خود دلی بود که به تو دادم ...
و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم
و تو هرگز ندانستی که زخم هایت ، زخم های مکررم بودند
نخ های آبی ام تمام شده اند و گل های بقچه چهل تیکه دلم ناتمام مانده اند
باید بیش از بند آمدن باران بمیرم ....!!
دیر گاهی است سوالی دارم
و معما این است :
سهم آزادی پروانه کجاست ؟!
و چرا بال کبوتر فقط آهنگ قفس می خواند ؟
مرغ باران به کجا می بارد ؟
و چرا یک گنجشک ، بار اول که سر از لانه برون می آرد ،
تا که پر گیرد و بالا برود ، آسمان را جا نیست ؟
و نمی دانم من ، از چه رو می گویند :
شب خمارست و سیاه ؟
شب اگر تاریک است ،
علتش بخشش خورشید به ماه است و زمین
و سوالم این است :
سهم دلتنگی خورشید کجاست ؟
ذهنم از خاطره ها سرشار است ،
عشق در عمق وجودم جاریست !
یاد آن خاطره ها . . .
لحظه هایی ناب ، لبریز حیات !
عطش بودنها ، خواستنها !
لحظه هایی در اوج !
اوج آن خواستنها ، بودنها . . .
حال
ترس در عمق وجودم جاریست !
ترس از مرگ حیات !
ترس از قعر سکوت !
ترس از رفع عطش !
ترس از خواستنها ، بودنها . . .
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توأم
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست ....
شب فرو می افتاد.
به درون آمدم و پنجره ها را بستم.
باد با شاخه در آویخته بود.
من در این خانه تنها تنها.
غم عالم به دلم ریخته بود.
ناگهان حس کردم:
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید...
صبحگاهان
شبنم
می چکد از گل سیب...
یادم آمد
عصر یک روز پاییزی بود
و سرش را
روی شانه ام گذاشت
شانه هایم خیس شد
خیس خیس
خیس پاییز
و عشق ...
عجیب بود
چون نوازش مادری مهربان
غریب بود
چون ستاره های کم فروغ آسمان
اتفاق ساده ای که رخ داد
در قلبمان !
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست،که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه ی دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه ،در دهان گس تابستان است.
زندگی ،بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه ی شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که درخواب گلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست.
خبررفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی "ماه"
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.
زندگی "مجذور" آینه است
زندگی گل به" توان" ابدیت،
زدگی" ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی "هندسه" ساده ویکسان نفسهاست....
سپیده می زند , غروب می شود
و همان پرده های تکراری تکرار می شوند
و ماه کنار می رود از پشت صحنه شبی!
سکوت بهترین واژه از هزاران می شود
وقتی دلی پر از حرف داری و
نمی خواهی...
نه اینکه نمی توانی!
همیشه می گویم:
خواستن , آغاز و پایان شدن است و
بودن!
و یک نگاه برهنه که می خواهمش:
دلیل ساده گی ام!
همین سکوت و همین نگاه ساده ی بی لباس و نقاب . . .
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان