به نام خدایی که وقتی صدایش میکنیم صدایمان میزند و وقتی سکوت میکنیم فریادمان میکند.
به نام خدایی که همیشه سهم و سهمیه ی گرانبهای هستی مان است !
به نام خدایی که همیشه ارزشمندترین سرمایه ی قلک های پر از خالی مان است !
به نام خدایی که اولین و آخرین پناهگاه بی شرمی هایمان است !
به نام خدایی که میبخشد و ویرانه های آبرویمان را از نو میسازد !
به نام خدایی که بزرگتر از آنی است که میپنداریم
به نام خدایی که ؛به عشق حرمت بخشید و به عشاق بها داد ؛
به نام خدایی که ؛صبر را تسکین درد کرد و درد را لازمه ی عشق دانست ؛
به نام خدایی که میان خطوط در هم زندگیم خط عشقت را نشانم داد
.....
به نام خدایی که نوشتن از عظمتش... کار من نیست !
پس باز هم چند نقطه میگذارم...
به نام خدایی که.............!
اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم
اصلاً نه تو ، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست
از خوبی تو بود
که من
بد شدم!
یاد دارم در غروبی سرد سرد میگذشت ازکوچه ما دوره گرد داد میزد:
کهنه قالی میخریم دسته دوم جنس عالی میخرم کاسه وظرف سفالی میخرم
گرنداری کوزه خالی میخرم...
اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی کشید
بغضش شکست اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت اقا سفره خالی میخرید. ؟؟؟
من به دو چیز عشق می ورزم یکی تو و دیگری وجود تو
به دو چیز اعتقاد دارم یکی خدا ودیگری وجود تو
من در این دنیا دو چیز می خواهم تو و دیگری خوشبختی تو
آری آغاز دوست اشتن زیباست گر چه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن
زیباست.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی . . .،
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحتاندیشی بروی . . .
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن
دیروز
وقتی از پس کوچه خیالاتم عبور می کردم
به مسافری غریب بر خوردم
نمی دانم چرا در یک لحظه
احساس کردم که تنهاییش بر وجود سردم آتش
می زند
کنارش نشستم .
از او پرسیدم آیا تنهایی؟
گفت نه من با رویای عشقم زنده ام و زندگی
می کنم. کلامش تا اعماق وجودم نفوذ کرد.
او کسی بود که با رویا می زیست.
پرسیدم آیا گمشده ای؟
گفت: نه. عشق من همچون فانوسی هدایتم می
کند و
راه را به من نشان می دهد.
پرسیدم: سفر می کنی ؟
گفت: من همیشه در سفرم .
پرسیدم:غریبی؟
گفت: غربت یعنی چه هنگامی که
با تمام وجود گرمای عشقم حس می کنم.
ناگهان اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد و
بر روی زمین چکید.
پرسیدم: این اشک برای چیست؟
گفت:حرمت سکوتی است که هیچگاه شکسته نشده و
فریادی است به وسعت پرواز.
پرسیدم: سکوت می کنی؟
نگاهم کرد؟!؟!؟!
پرسیدم:این نگاه چیست؟
گفت:حرمت کلماتی است که در حصار زمان مانده
اند . مسافر غریبه بلند شد،
دستم را به گرمی فشرد و
گفت:هرگاه خواستی عشقت را به شوریده ای
ثابت کنی،
سکوت کن !
ورفت
.
من
همچنان رفتنش را تماشا می کردم
تا شاید رفتنش نیز
پیامی از عشق را به
ارمغان بیاورد .......
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان