تنها فراموش مکن این حقیقتی ست:باز روشن میشود زود
بارانی باید،تا که رنگین کمانی بر آید
و لیموهایی ترش تا که شربتی گوارا فراهم شودو گاه روزهایی در زحمتتا که از ما انسانهایی تواناتر بسازدخورشید دوباره خواهد درخشید زودخواهی دید.
در میان اندوه و خطا و غم، شبنم جوانی را در دل خود نگهدار و بر لبان خود لبخند حقیقت را.
آرام باش ای دل غمگین! از شکوه بس کن؛ پشت ابرها هنوز خورشید می درخشد؛
سرنوشت تو همان است که دیگران دارند.
در هر زندگی باید بارانهایی فرو ریزد و برخی روزها تیره و حزن انگیز باشند.
از بهار عشق و جوانی بهره بگیر و باقی را هر چه هست به فرشته ی نیکوکاری واگذار؛
چرا که زمان به زودی این حقیقت را به تو خواهد آموخت که در لانه ی سال پیش، مرغان بجای نمانده اند!
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد! باران گرفت!
مادرم گفت:چه بارانی می آید. پدرم گفت:بهار است !
وما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است !
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود. او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید.لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم!
پیامبری از کنار خانه ی ما ردشد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر کنارشان زد.خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت !
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سر انگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود ؛ به ما بخشیدند !و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم!
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد. ما هزاران در ِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد. اما نام او را که بردیم ؛ قفل ها بی رخصت کلید،باز شدند !
من به خدا گفتم : امروز پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد.امروز انگار اینجا بهشت است.خدا گفت: کاش می دانستی هرروز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست !
هر گل سرخی که جدا از تو رست
زرد شود زرد، برای ابد
غیر دلت لشکر اندوه را
کیست هماورد برای ابد
یار تو عیار ز روز ازل
خصم تو نامرد، برای ابد
چشم تو در عین تحیر شکفت
آینه پرورد برای ابد
دست تو از روز ازل زد رقم
بهر دلم درد، برای ابدش
مست شد از باده روشنگرت
این دل شبگرد برای ابد
صبح ازل مهر تو در من گرفت
شعلهورم کرد برای ابد!
باید اعتراف کنم من نیز گاهی به آسمان
نه به تمامی شان ؛
تنها به آنهایی که شبیه ترند به چشمان تونگاه کرده ام؛
گاهی به آسمان نگاه کن.....
میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! بجای پابرهنه راه رفتن کفش آدیداس پاشون میکنن. هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون "بنز" و "ب ام و" نمیرن! اون بوق و کرنای اصرافیل هم گم شده... یکی ازش قرض گرفت و رفت دیگه خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و پسته و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های تقدس بالای سرشون رو به بقیه میفروشن. چند تاشون کوپون جعلی بهشت درست کردن و به ساکنین بخت برگشته جهنم میفروشن. چندتاشون دلالی باز کردن و معاملات املاک شمال بهشت میکنن. یک سری شون حوری های بهشت را با تهدید آوردن خونه شون و اونارو "سرکار" گذاشتن و شیتیلی میگیرن. بقیه حوری ها هم مرتب میگن مارو از لیست جیره ایرانیها بردار که پدرمونو درآوردن، اونقدر به ما برنج دادن که چاق شدیم و از ریخت افتادیم.
اتحادیه غلمان ها امضاء جمع کرده که اعضا نمیخوان به دیدن زنان ایرانی برن چون اونقدر آرایش کردن و اسپری مو سرشون زدن که هاله تقدسشون اتصالی کرده و فیوزش سوخته در ضمن خانمهای ایرونی از غلمانها مهریه میخوان.
هفته پیش هم چند میلیون نفر تو چلوکبابی ایرانیها مسموم شدن و دوباره مردن. چند پزشک ایرونی به حوری ها بند کردن که الا و بلا بیایید دماغتونو عمل کنیم.
خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، آفریده های من هستند و بهشت به همه انسان ها تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نسیت!
برو یک زنگی به شیطون بزن تا بفهمی درد سر واقعی یعنی چی!!!
جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان... دو سه بار میره روی پیام گیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بخش ایرانیان بفرمایید؟
جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟
شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه... این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا! میخوام خودمو بازنشست کنم.
شب و روز برام نگذاشتن! تا صورتم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن!
تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!!
جبرئیل جان، من برم .... اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن...
یک عده شون بازار سیاه مواد سوختی بخصوص بنزین براه انداختن.
چند تا پزشک ایرونی در جهنم بیمارستان سوانح سوختگی باز کردن و براش تبلیغ میکنن و این شدیدا ممنوعه.
چندتاشون دفتر ویزای مهاجرت به بهشت باز کردن و ارواح مردمو خر میکنن. بلیت جعلی یکطرفه بهشت هم میفروشن.
یک سری شون وکیل شدن و تبلیغ میکنن که میتونن پیش نکیر و منکر برای جهنمی ها تقاضای تجدید نظر بدن.
چند تاشون که روی زمین مهندس بودن میگن پل صراط ایراد فنی داشته که اونا افتادن تو جهنم. دارن امضا جمع میکنن که پل باید پهن تر بشه.
چند هزار تاشون هم هر روز زنگ میزنن به 118 جهنم و تلفن و آدرس سفارتهای کانادا و آمریکا رو میپرسن چون میخوان مهاجرت کنن.
هرروز هزاران ایرونی زنگ میزنن به اطلاعات و تلفن آتش نشانی جهنم رو میخوان
الان مراجع داشتم میگفت ما کاغذ نسوز میخواهیم که روزنامه اپوزیسیون بیرون بدیم.
ببخش! من برم، بعدا صحبت میکنیم... چند تا ایرونی دارن کوپون جعلی کولر گازی و یخچال میفروشن... برم یه چماقی بچرخونم
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان