به وقت شب ، سحر میخانه خوش باد
برای رقــــــص دل پیمـــانه خوش باد
در آن بــــزمی کـه یاران جــــمع باشند
بزن جامی، جهـــــان مستانه خوش باد
هر وقت از عمق وجودم فریاد یا مهدى(عج) بلند مى شود، دلم هواى تو را مى کند
و دریاى چشمانم به یاد سیمایت طوفانى مى شود و وجودم مالامال از محبت تو . . . .
و چون باران نگاهت بر وجود خشکیده ام باریدن مى گیرد، در آیینه دلم مى توان عشق را به نظاره نشست.
و من هم چنان چشم به راهم، در حالى که در باغ ها سرگردانم،
به امید این که نشانه اى ببینم که آمدن بهار را مژده دهد، پس از زمستان سخت جهان.
و تو اى خورشید عالم تاب و اى عصاره عصرها!
بتاب که گل ها دیگر تاب ماندن ندارند.
مهدى جان!
نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد!!!
گفت:سرتو بالا بگیر و مثل یک مرد برو.
پاهاش رو که لگد کردم سرم داد کشید:
مجبوری سر به هوا بری بچه؟!!
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیـام آشنـائی، بنـوازد آشنـا را
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن شهریارا
میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم
که آشکارا در پرده کنایت رفت
مجال ما همه این تنگمایه بود و دریغ
که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت....
اگر زمین جای من و تو نیست!
هنوزاسمانی هست که جای من و تو باشد
و در انجا قبری خواهیم کند به زیر ابرها
و هر شب ستارگان برای مغفرت گذشتگان
به قبرستان ما خواهند امد
و برای من و تو
نور دعا خواهند کرد....
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان