سعی کـــــردم که شود یــار ز اغیــار جدا
آن نشد عــاقبت و من شدم از یـــار جدا
از من امـروز جـدا می شود آن یـار عـزیز
همچو جــانی که شود از تن بیمــار جدا
گر جدا مانم از او خون مرا خواهد ریخت
دل خـون گشتــه جـدا دیده ی بیــدار جدا
زیــــر دیــوار ســـرایش تن کــاهیده ی من
همچو کاهـی است که افتاده زدیوار جدا
من که یک بار به وصل تو رسیدم همه عمر
کـی توانم که شوم از تو به یک بـار جدا
دوستــان قیمت صحبت بشنــاسید که چـرخ
دوستــان را ز هم انداختــه بسیــار جدا
ای غزل،ای زمینه صبرم،ای که از من سری،حلالم کن
ای که چشمت به قلب غمگینم داده بال و پری،حلالم کن
من نفرین شده نمی دانم دستم از هر چه هست کوتاه است
شده حتی برای دلخوشی ام،خوب من سرسری حلالم کن!
آسمان هم نمی بارد بر من خسته،بر من غمگین
آسمان نگاه خسته من تویی!
بی تو حلالم کن
فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفتر خالی،قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم،به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن،چه راهی پیش رو دارم؟
رفیقان یک به یک رفتند،مرا با خود رها کردند
همه خود درد من بودند،گمان کردند که همدردند
شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند
در این دنیا که حتی مرگ نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند، توهم بگذر از این تنها
ثمره عمر آدمی یک نفس است
و آن نفس از برای یک همنفس است
گر نفسی با نفسی هم نفس است
آن یک نفس از برای عمری بس است....
در کلاس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درسها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز در تمام لحظه ها تمام عمر در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست : مرگ و آنچه را که درس می دهد زندگی است
آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من
می گوید: تو مرا شاد کردی
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت
آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم
آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است
برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی
آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش
نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند
آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث
شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم
آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد
آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان
آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد
آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم
آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام... که افکارماشخصیت مارامی سازد
آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت
از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام زیاده گویی شاید مقدمه ناشنوائی باشد
آموخته ام هر سفر دور و درازی با بر داشتن تنها یک گام آغاز می شود.
آموخته ام خطاهای دیگران را مانند خطاهای خویش تحمل کنم.
آموخته ام که مرد بزرگ به خود سخت میگیرد و مرد کوچک به دیگران.
آموخته ام بیش از آنکه مرا بفهمند دیگران را درک کنم.
آموخته ام بیش از آنکه دوستم بدارند دوست بدارم.
آموخته ام که همیشه فردی خوشبین باقی بمانم چراکه زندگی و موهبتهای آن را دوست دارم.
آموخته ام اگر از هر چیزی بهترینش را ندارم ولی از هر چیز که دارم بهترین استفاده را بکنم.
آموخته ام آن چرا امروز در دست دارم ممکن است آرزوی فرداهایم باشد.
آموخته ام که هیچ روزی از امروز با ارزش تر نیست.
آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم
آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد
آموخته های ما چیه!!دروغ،ریا،سر هم کلاه گذاشتن و......؟؟؟؟؟؟
امشب از دولت می دفع ملالی کردیم
این هم از عُمر شبی بود که حالی کردیم
ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب
کز گرفتاری ایام مجالی کردیم
تیر از غمزة ساقی، سپر از جام شراب
با کماندار فلک جنگ و جدالی کردیم
خواستم خودمو گول بزنم
همه ی خاطراتم
رو انداختم یه گوشه ای و گفتم
فراموش ؛
یه چیزی ته قلبم خندید و
گفت : یادمه!!!!!!
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان