مانده تا برف زمین آب شود.
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر. ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام.
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟
بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم.
باز هم برمیگردم و به جای گامهایت نگاه میکنم،
ردی نیست،هیچ نشانی، جای پایت را بارانهای شبانه شسته است
اما هنوز هم عطر صدایت در تک تک سلولهای زمان جاریست
آنجا که تو دور از دستان منتظر من گام برداشتی و به آن سوی پنجرهها رفتی
آفتاب از تو تنها سایه ات را برایم به ارمغان نهاد و تو ...
و تو از آفتاب تنها سوختن را
آری کاش مهربانی را از سایه ها و سیاهی ها میآموختیم
چرا که سایه ات هنوز بر سرم مانده
و چه مهربان پا به پایم شبها را به صبح میرساند
خدا را چه دیدی شاید روزی نسیمی عبورم را ممکن ساخت
اما به یاد داشته باش حتی اگر آنجا نباشم
تا زمانی که باران باشد پشت پنجره خواهم ماند
و تا ابد خواهم خواند...
شبانگاهان، تا حریم فلک، چون زبانه کشد، سوز و آوازم
شرر ریزد بیامان به دلِ ساکنان فلک، نغمه سازم
دلِ شیدا، حلقه را شکند، تا برآید و راه سفر گیرد
مگر یک دم گرم و شعله فشان، تا به بام جهان، بال و پر گیرد
به دل شور گریه دارم من
میتوانم آیا نبارم من؟
آفتاب مهربانی
سایه تو بر سر من
ای که در پای تو پیچید
ساقه ی نیلوفر من
با تو تنها با تو هستم
ای پناه خستگی ها
در هوایت دل گسستم
از همه دلبستگیها
در هوایت پر گشودن
باور بال و پر من باد
شعله ور از آتش غم
خرمن خاکستر من باد
ای بهار باور من
ای بهشت دیگر من
چون بنفشه بی تو بی تابم
بر سر زانو سر من
چون بنفشه بی تو بی تابم
بر سر زانو سر من
بی تو چون برگ از شاخه افتادم
زرد و سرگردان در کف بادم
گرچه بی برگم گرچه بی بارم
در هوای تو بی قرارم
برگ پاییزم
بی تو می ریزم
نو بهارم کن
نو بهارم
ای بهار باور من
ای بهشت دیگرمن
زمان نمی گذرد ، عمر ره نمی سپرد ! اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست ، زمان نمی گذرد .
صدای ساعت شماطه ، بانگ تکرار است
نه شنبه هست و نه جمعه !
نه پار و پیرار است !
جوان و پیر کدام است ؟ زود و دیر کدام ؟
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای .
ملال پیری اگر می کشد تو را ، پیداست ؛
که زیر سیلی تکرار ،
دست و پا زده ای !
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است .
خوشا به حال کسی ، که لحظه لحظه اش ، از بانگ عشق سرشار است .
صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو
یا دل ازدیدن تو سیر شود بعدبرو
ای کبوتر به کجا؟ قدر دگر صبر بکن
آسمان پای پرت پیر شود بعد برو
نازنینم تو اگر گریه کنی بغض من نیز می شکند
خنده کن عشق زمین گیر شود بعد برو
یک نفر حسرت لبخند تو را میدارد
صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو
خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد
باش ای نازنین خواب تو تعبیر شود بعد برو ...
گفتمش :
عشق امید است ، فرداست ،
کمی از عشق برایش گفتم ...
آرام گفتم :
عشق را معنی کن !
آن هم در یک کلمه !
مات ماند...
گفتم عشق واقعی ،
آن را معنی کن ،
اندکی فکر را مشغول کرد ...
گفت :عشق یعنی ... عشق
بعد بی نتیجه از من پرسید:
از همه چیز برای عشق...
او گذشت از همه چیز
و بی بدرود رفت ....
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت
گر چه درحسرت گندم پوسید
من خودم بودم و هر پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا می داند سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود
من نه عاشق بودم و نه دلداده گیسوی بلندو نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دیوانگیم می فهمید
آرزویم این بود...
دور اما چه قشنگ
تا روم تا در دروازه نور
تا شوم چیده به شفافی صبح...
مهربانا!!!
که نامت آرامش دلهاست
بغضی بی بهانه در گلو دارم
که به همان بهانه ی بی بهانگیش آماده شکفتن است
و باز هم به تو می اندیشم
زانوانم را خم می کنم در پیشگاهت
و تسلیم می کنم وجودم را به رضای تو
و در این دیدار قفل از دل باز می کنم
نوای اسم مقدست آرامش بخش دلم می شود
دلی که ... پس با من سخن بگو
برای ادامه دادن راهی که دریائیم کند
نیازمند یاری توأم.
صدایم کن و مرا در عظمت دریای وجودت غرق کن
تا من آماده نیایش شوم...
قصه آدم، قصه یک دل است و یک نردبان.
قصه آدم، قصه هزار راه است و یک نشانی.
قصه جستوجو. قصه از هر کجا تا او.
قصه آدم، قصه پیله است و پروانه، قصه تنیدن و پاره کردن
. قصه به درآمدن، قصه پرواز...
من اما هنوز اول قصهام؛ قصه همان دلی که روی اولین پله مانده است،
دلی که از بالا بلندی واهمه دارد، از افتادن.
پایین پای نردبانت چقدر دل افتاده است!
دست دلم را میگیری؟ مواظبی که نیفتد؟
من هنوز اول قصهام؛ قصه هزار راه و یک نشانی.نشانی ات را اما گم کردهام. باد وزید و نشانیات را بُرد.
نشانیات را دوباره به من میدهی؟ با یک چراغ و یک ستاره قطبی؟
من هنوز اول قصهام. قصه پیله و پروانه، کسی پیله بافتن را یادم نداده است.
به من میگویی پیلهام را چطوری ببافم؟
پروانگی را یادم میدهی؟
دو بال ناتمام و یک آسمان
من هنوز اول قصهام. قصه ی .....
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان