باز باران
با ترانه
با گوهر های فراوان
می خورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها
رودها راه اوفتاده
با دوپای کودکانه
می پریدم همچو آهو
می دویدم از سر جو
دور می گشتم زخانه
می شنیدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
راز های زندگانی
بس گوارا بود باران
وه! چه زیبا بود باران
می شنیدم اندر این گوهرفشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی
"بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی - خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا!"
قراری بسته ام با می فروشان که روز غم بجز ساغر نگیرم
مبادا جز حساب مطرب و می اگر نقشی کشد کلک دبیرم
درین غوغا که کس کس را نپرسد من از پیر مغان منت پذیرم
خوشا آندم کزاستغنای مستی فر اغت باشد از شاه و وزیرم
من آن مرغم که هر شام و سحرگه زبام عرش می اید صفیرم
چو حافظ گنج او در سینه دارم ا گر چه مدعی بیند حقیرم
بشنیدهام که عزم سفر میکنی مکن | مهر حریف و یار دگر میکنی مکن | |
تو در جهان غریبی غربت چه میکنی |
|
قصد کدام خسته جگر میکنی مکن |
از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو |
دزدیده سوی غیر نظر میکنی مکن | |
ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست |
ما را خراب و زیر و زبر میکنی مکن | |
چه وعده میدهی و چه سوگند میخوری |
سوگند و عشوه را تو سپر میکنی مکن | |
کو عهد و کو وثیقه که با بنده کردهای |
از عهد و قول خویش عبر میکنی مکن | |
ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو |
از خطه وجود گذر میکنی مکن | |
ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو |
بر ما بهشت را چو سقر میکنی مکن | |
اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم |
آن زهر را حریف شکر میکنی مکن | |
جانم چو کورهای است پرآتش بست نکرد |
روی من از فراق چو زر میکنی مکن | |
چون روی درکشی تو شود مه سیه ز غم |
قصد خسوف قرص قمر میکنی مکن | |
ما خشک لب شویم چو تو خشک آوری |
چشم مرا به اشک چه تر میکنی مکن | |
چون طاقت عقیله عشاق نیستت |
پس عقل را چه خیره نگر میکنی مکن | |
حلوا نمیدهی تو به رنجور ز احتما |
رنجور خویش را تو بتر میکنی مکن | |
چشم حرام خواره من دزد حسن توست |
ای جان سزای دزد بصر میکنی مکن | |
سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست |
در بیسری عشق چه سر میکنی مکن |
|
|
|
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای بحال دگران
میروم تا که به صاحبنظری باز رسم
محرم ما نبود دیدهی کوتهنظران
دلِ چون آینهی اهل صفا میشکنند
که ز خود بیخبرند این زخدا بیخبران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و در بدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا در جاودان مانم
بر آشیانه طوبی نماندم از سر ناز
نه خاکیم که به زندان خاکدان مانم
به خشت و گل نه فرود آمدم سری،گفتی
که در سراچه امکان لا مکان مانم
به اشک صبح دم شهریار و قرآنش
کز این ترانه به مرغان صبح خوان مانم
الهى ! از من آهى و از تو نگاهى . الهى ! عمرى آه در بساط نداشتم و اینک جز آه در بساط ندارم . الهى ! غبطه ملایکه اى را مى خورم که جز سجود نمى دانند، کاش حسن از ازل تا ابد در یک سجده بود. الهى ! تا کى عبدالهوى باشم ، به عزت تو عبدالهو شدم . الهى ! سست از آن که مست تو نیست کیست ؟ الهى ! همه این و آن را تماشا کنند و حسن خود را، که عجیب تر از خود نیافت . الهى ! دل بى حضور چشم بى نور است ، این دنیا را نمى بیند و آن ، عقبى را. الهى ! همه حیوانات را در کوه و جنگل مى بینند و حسن در شهر و ده . الهى ! هر که شادى خواهد بخواهد، حسن را اندوه پیوسته و دل شکسته ده . الهى ! آن که خوب را حباله اصطیاد مبشرات نکرده است ، کفران نعمت گرانبهائى کرده است . الهى ! مراجعات از مهاجرت به سویت تعرب بعد از هجرت است و تویى که نگهدار دل هایى . الهى ! آن که در نماز جواب سلام نمى شنود، هنوز نمازگزار نشده ، ما را با نمازگزاران بدار. الهى ! خوشا آن که بر عهدش استوار است و همواره محو دیدار است . الهى ! آن کس تاج عزت بر سر دارد که حلقه ارادتت را در گوش دارد و طوق عبودیت را در گردن.
درون سینه نگنجد غمی که من دارم
خوش است با غم دل عالمی که من دارم
سرشک دیده بیان کرد ماجرای دلم
چه اعتبار بر این محرمی که من دارم
ا ز آن گلی که بروید ز خاک من پیداست
زهجر لاله رخان ماتمی که من دارم
بسوخت جان حریفان ز گرمی سخنم
عجب که در تو نگیرد دمی که من دارم
مرا به گریه چه حاجت که رونقی ندهد
به برگ زرد رخم شبنمی که من دارم
بیا و بر دل من رحم کن که از تنگی
در او قرار نگیرد غمی که من دارم
من به هیچ وجه خدا را لمس نکردم، ولی خدایی که قابل لمس باشد که دیگر خدا نیست!
اگرهر دعایی راهم اجابت کند همینطور،همانجا بود که برای نخستین بار حدس زدم که عظمت دعا بیش از هر چیز در این امر نهفته است که پاسخی به آن داده نمیشود و زشتی سوداگری را به این مبادله راهی نیست.
این را هم دریافتم که آموختن دعا،آموختن سکوت است و عشق فقط از جایی شروع میشود که دیگر هیچ انتظاری برای گرفتن هیچ چیز وجود نداشته باشد.
«عشق» تمرین «نیایش» است و «نیایش» تمرین «سکوت».
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند
همتم تا می رود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند
چشمه سار طبع من دیگر نمی جوشد ولی
جویبار اشکم آهنگ روانی می کند
بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند
ما به داغ عشقبازی ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند
نای ما خاموش ولی این زهره ی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی می کند
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی می کند
سال ها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی می کند
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی می کند
بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران می رسد با من خزانی می کند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
هر چه گردون می کند با ما نهانی می کند
دور اکبر خوانی ما طی شد اکنون یک دهن
از اجل بشنو که با ما شمر خوانی می کند
می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می کند
شهریارا گو دل ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی می کند
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان