جویبار لحظهها جاریست
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب،
و اندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را میشناسم
من زندگی را دوست میدارم مرگ را دشمن
وای ، اما با که باید گفت این؟
من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظه ها جاری.
| |
نیستی و نبودت نفس هایم را به شماره انداخته است
لحظه ها را می شمارم و به انتظار لحظه دیدنت می مانم
هر ثانیه که می گذرد می دانم که یک ثانیه به تو نزدیک تر شده ام
و شوق دیدار?شوق دیدن تو،هیچ کس از درون من با خبر نیست
و دوست داشتن?چه کسی می داند چه کسی
چه کسی را بیشتر از کس دیگر دوست می دارد
و این تنها در دل من است ،پس به تو می گوییم
دوستت دارم
دوستت دارم ای دوست داشتنی ترین. |
اوج می گیرم در نگاهت، بالاتر و بالا، و باز می بینم کوچکی ام را در آفتابی ترین شعر حضورت
کاش می توانستم بنویسم وقتی بوی یاس می آید و عطر نارس سیب های وحشی
کاش می توانستم بنویسم وقتی امشب در آبی پراهنت چشمانم را بسته ام
کاش می توانستم بوی تنت را شبانه از خدا برای خدا تا ابد بدزدم
کاش...
امشب پرم از بهانه، نباید می گفتم و گفتم! بگذار دل به بهانه تو بمانم بی بهانه
سر بر سینه تو بگذارم و آرام، آرام، آرام...
ای صمیمی ای دوست
گاه و بیگاه لب پنجره ی خاطره ام می آیی
دیدنت " حتی از دور "
آب بر آتش دل می پاشد
آن قدر تشنه ی دیدار توام
که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم
دل من لک زده است
گرمی دست تو را محتاجم
و دل من به نگاهی از دور
طفلکی می سازد
ای قدیمی ای خوب
تو مرا یاد کنی یا نکنی
من به یادت هستم
من صمیمانه به یادت هستم
آرزویم همه سرسبزی توست
دایم از خنده لبانت لبریز
دامنت پر گل باد
یک نفر دلش شکسته بود،توی ایستگاه استجابت دعا
منتظر نشسته بود،منتظر، ولی دعای او دیر کرده بود
او خبر نداشت که دعای کوچکش توی چارراه اسمان
پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود
او نشست و باز هم نشست روزها یکی یکی از کنار او گذشت
روی هیچ چیز هیچ جا از دعای او اثر نبود
هیچ کس از مسیر رفت امد دعای او با خبر نبود
با خودش، فکر کرد پس دعای من کجا ست؟
او چرا نمی رسد؟ شاید این دعا راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد رفت تا به ان دعا راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از امدن برای او دست دوستی تکان دهد رفت
پس چراغ چارراه اسمان سبز شد رفت با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین جاده های کهکشان سبز شد
او از این طرف ، دعا از ان طرف در میان راه
با هم ان دو رو به رو شدند دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب، گرم گفتگو شدند
وای که چقدر حرف داشتند... برف ها کم کم اب می شود
شب ذره ذره افتاب می شود
و دعای هرکسی رفته رفته توی راه مستجاب می شود...
تنهایی دریست
دریست به باغ خاطراتم
خاطرات تلخ وشیرین
خاطرات من و تو
تنهایی دریست
دریست به زندان غرور من
غروری که فقط
در تنهایی خویش با تو گشاده میشود
تنهایی دریست
دریست به دورسوی بیکران چشمهایت
دورسویی سبز
به موج گیسوانت و سبزی چشمانت
تنهایی دریست
دریست به تنهایی من و تو
تنهایی که فقط تو و من
در آن گنجانده شود
تو و من ...
اگرخداوند دری رابروی ما میبندد
هزاران دردیگررا میگشاید
ولی ما این قدربه دربسته چشم میدوزیم
که درهای بازرو نمیبینیم
فقط بعضی وقت ها بایدتوقف کرد
یامسیرراعوض کرد
وبدانیم هرچیزکه درجهان رخ میدهد
برپایه ی حکمتی ست.
الخیرفی ماوقع:هرچیزکه اتفاق می افتد خیراست.
پس این واقعیت دنیارابپذیر
وبه فکرخودت تنها نباش
وهم توفکردری که بسته شده
فکرای منفی رو دورکن ومثبت روجذب کن
هیچ وقت مایوس نباش
زیراممکن است اخرین کلیدی که درجیب داری
قفل را بگشاید
عشق یعنی قطره ای دریا شدن
عشق یعنی مرزی از فردا شدن
خواب دیدم گفت در گوشم خدا :
عشق یعنی یک سحر یلدا شدن
عشق یعنی یک نفس آزادگی
قطعه ای از آسمان سادگی
عشق یعنی در بلندای نسیم
شوق فریادی پر از دلدادگی
عشق یعنی با حقیقت ساختن
در قمار زندگی، دل باختن
عشق یعنی در کویر بی کسی
فرصتی از جنس باران یافتن
عشق یعنی بی قراری، التهاب
بوسه ای در کوچه های امن خواب
عشق یعنی خطی از دنیای غم
کوله بار نامه های بی جواب
عشق یعنی کوچه ای از انتظار
دفتری از شعرهای گریه دار
تا طلوع صبح با هم زیستن
غصه ها را طی کن و طاقت بیار
ساده است ستایش گلی
چیدنش
و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد .
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتنش بی احساس عشقی
او را به خود وا نهادن و گفتن
که دیگر نمی شناسمش
ساده است لغزش های خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من این چنینم
باری
زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم
بغض راه گلویم را بسته.
آنچنان که قادر نیستم به این درد بی درمان حتی ناله سر دهم.
امروز حتی نسیمی هم نمی وزد تا همچون روزهای گذشته
با تکان دادن در مرا به خیال آمدنش مجنون کند.
اما با گذشت زمان هر روز امیدوارتر از گذشته در انتظار آمدنش لحظه شماری می کنم.
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان