یک نفر دلش شکسته بود،توی ایستگاه استجابت دعا
منتظر نشسته بود،منتظر، ولی دعای او دیر کرده بود
او خبر نداشت که دعای کوچکش توی چارراه اسمان
پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود
او نشست و باز هم نشست روزها یکی یکی از کنار او گذشت
روی هیچ چیز هیچ جا از دعای او اثر نبود
هیچ کس از مسیر رفت امد دعای او با خبر نبود
با خودش، فکر کرد پس دعای من کجا ست؟
او چرا نمی رسد؟ شاید این دعا راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد رفت تا به ان دعا راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از امدن برای او دست دوستی تکان دهد رفت
پس چراغ چارراه اسمان سبز شد رفت با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین جاده های کهکشان سبز شد
او از این طرف ، دعا از ان طرف در میان راه
با هم ان دو رو به رو شدند دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب، گرم گفتگو شدند
وای که چقدر حرف داشتند... برف ها کم کم اب می شود
شب ذره ذره افتاب می شود
و دعای هرکسی رفته رفته توی راه مستجاب می شود...
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان