یک پنجره برای دیدن...
یک پنجره برای شنیدن...
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی در انتهای خود به قلب زمین میرسد.
و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ...
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را از بخشش شبانه ی
عطرستاره های کریم سرشار می کندو می شود
از آنجاخورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد...
دوست واژه است
واژه ای که از لب فرشته ها چکیده است
دوست نامه است
نامه ای که از خدا رسیده است
نامه ی خدا همیشه خواندنیست
توی دفتر فرشته ها
واژه ی قشنگ دوست ماندنیست
راستی دلت چقدر
آرزوی واژه های تازه داشت
دوست گل ات رسید
واژه را کنار واژه کاشت
واژه ها کتاب شد
دوستت همان دعای توست
آخرش دعای تو مستجاب شد
ای آن که چشمانت مرا به سوی خود می کشد
ای آن که دست هایم گرمی دست هایت را می طلبد
ای آن که صدای طپش قلبم یکسره عشق توست
بدان که بی دلیل تر از هر آن چه نام دلیل بر آن می گذارند دوستت دارم
که عشق میدان دوست داشتن بی دلیل است
صدا کن مرا
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.
در ابعاد این عصر خاموش،
من از طعم تصنیف در متن ادرک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیشبینی نمیکرد
و خاصیت عشق این است.
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین عقربکهای فواره، در صفحه ساعت حوض،
زمان را به گردی بدل میکنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشیام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
خواب نمی بینم
این اتفاق طولانی
می افتد
می افتد
و می افتد
فرو می روم توی
سنگ
مثل مرجانی
که مردابی
می روم
توی تاریکی
آسمان اینجا سرد است
توی دریاها
عکسهای خودم را
می بینم
برف می بارد
تاریکی است
توی تاریکی برف می بارد...
کافی ست تنها لحظه ای
خودت را
تهی کنی از سیالی عبوس
که نام چرک زندگی را
منتشر می کند.
وگرنه
کار سختی نیست
لمس انحنای زیبایی
که در صدای یک کلاغ
پنهان است...
غنچه از خواب پرید و گلی تازه به دنیا آمد
خار خندید و به گل گفت : سلام
و جوابی نشنیدخار رنجید ولی هیچ نگفت...
ساعتی چند گذشت گل چه زیبا شده بود
دستی بی رحمی آمدنزدیک گل
سراسیمه ز وحشت افسرد..
لیک آن خار در آن دست خزید
وگل از مرگ رهید ..
صبح فردا که رسید خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت : سلام
تا تابستان بود
من تب کرده و
داداغ بودم
آن روز رنگ از رخ پریده
که دستانت س س سرد و
مهر سکونت بر لبانت
من ابر بودم و می باریدم
می غریدم
اما تو
آسمان وار
عروج می کردی
بی ابری
بی مه ای
خورشید طلوع می کرد در تو
اما من
من غروبش را می دیدم
رنگ سرخی که
روی ماهت ریخته
تو تابستان بودی و پر ثمر
اما من، من چه؟
من زرد بودم و خزان زده
ت ت تب دار و بی تاب
می دویدم سوی خورشید
خورشید می دوید سوی کوه
این بار درست می دیدم
غروب کرد خورشید
گاهی سرشارم از محبت
گاهی تهی از احساس
گاهی شادم و خندان
گاهی سرد و یخبندان
من منم ? خود خودم
تنها ? ساکت ? مغرور
عاشق ? ساده ? درسخون
اینجا می نویسم
چون نیاز دارم به نوشتن
چون اگر ننویسم?
احساساتم بر روی هم تلنبار
می شوند
و از یاد می برم حسی را که
امروز نسبت به اطرافیانم دارم
وقتی نیستی خورشید، غروب را گریه میکند
و سنجاقکها روی پلک خسته جاده میمیرند.
انگار خاک، اسکله شبنمها میشود و خاطرههایم را میبلعد.
باد سقف آرزوهایم را با خود میبرد و رؤیاهایم میان پیچ و خم فاصلهها گم میشوند.
وقتی نیستی، دنیا نیست.
پس به اندازه تمنّای چشمانم، به وسعت دنیا دنیا ستاره بخند.
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان