هجری که ز عشق او مرا حاصل شد
جانم به لب آورد و زبانم دل شد
آنقدر که مشت خود به دیوار زدم
دیوار ز هم فرو فتادو گل شد
راز دل خود به ابرها می گفتم
او هم ز غمم چکیدو دریا دل شد
گفتم که خدایا چه غمی هست مرا...!
چون با تو نگفتم گره ای حاصل شد...!
گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
صفای دلهای تـــــــکـــــــ ســــــرنــــشـــــیـــــــنــــ
دلم از تمام دل تنگیها به تنگ آمده، صبرم از انتظار بی صبر شده،
ودیگر حتی بهانه ای برای بهانه کردن هم سراغ ندارم
خواهم آمد
خواهم آمد
به مهمانی چشمان تو
روزی نه چنان دور
و خواهم ماند
تا برویم پاک
در مزرعه ی سبز نگاهت
هردم
بهانهگیر شدم، جز تو را نمیخواهم
رها نمیکنی از گریههای بیگاهم؟
اگرچه پا بگُذارم به روی جدولها
کنار کاجِ بلندت هنوز کوتاهم
چه روزها که دویدی به سر، چنان خورشید
کنارِ تخت، چه شبها که میشدی ماهم
نگو گلایه نداری ز بی وفایی ِ من
که از کنایه لبخندهایت آگاهم
شبیه کودکیام بود، خواب میدیدم
که دورِ سفره نشستیم، باز باهم
شمع را بر سر نمیدانم هوای روی کیست
بوی گل میآید از دود پر پروانهام
گریـه شمع از برای ماتم پروانه نیست
صبح نزدیک است در فکر شب تار خود است
دختران روستا در حسرت دختران شهر می میرند
و دختران شهر در حسرت دختران روستا می مانند
مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند
و مردان کوچک در آرزوی آسایش مردان بزرگ می مانند
پروردگارا ! کدامین پل در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به مقصد نمی رسد!!!!
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی بازکردی در ماجرا ببستی
دل دردمند مارا که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به ا نتظار خستی
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان