تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
اگر خنده است چرا گریه میکنیم ؟
اگر گریه است چرا خنده میکنیم ؟
اگر مر گ است چرا زندگی می کنیم ؟
اگر زندگی است چرا می میریم ؟
اگه عشق است چرا به آن نمی رسیم ؟
اگه عشق نیست چرا عاشقیم ........!!!!!
هرگز برای عاشق شدن،
به دنبال باران و بهار و بابونه نباش.
گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند.
عشق باد موافق ندارد وسرزمینی که بر ان حکومت میکند قلب توست وقلب تو با تو می تپد پس تاوان عشق به اندازه ی حیات توست وجزای عشق تا بعد از بودنت در این جهان جاوید است
...پشت میز قمار دلهره ی عجیبی داشتم
...برگی حکم داشتم و دیگر هر چه بود ضعیف بود و پایین
...بازی شروع شد
...حاکم او بود و من محکوم
...همه ی برگ هایم رفتند و سربرگ بیش نماند
.برگی از جنس وفا رو کرد ... من بالاتر آمدم
.بازی در دست من افتاد
... عشق آمدم با حکم عشوه و ناز برید
.حکم امد از جنس چشم سیاهش
...زندگی
.حکم من پایین بود و باختم
بارَش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت. دانه ی گندم روی شانه ی نازکش سنگینی
می کرد. نفس نفس می زد اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید
دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.خدا دانه ی گندم را فوت کرد. مورچه
می دانست که نسیم،نَفَس خداست
مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:
" گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی"
خدا گفت: " همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای"
مورچه گفت: " این منم که گم می شوم. بس که کوچکم
بس که ناچیز، بس که خرد. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نی فهمد "
خدا گفت: " اما نقطه سرآغاز هر خطی است "
مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: " من اما سرآغاز هیچم و ریزم و ندیدنی.
من به هیچ چشمی نخواهم آمد "
خدا گفت: " چشمی که سزاوار دیدن است همیشه می بیند. چشمهای من همیشه بیناست"
مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت
پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم.نبودنم را غمی نیست "
خدا گفت: "اگر تو نباشی پس چه کسی دانه ی کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه ی خاک باز کند. تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کار
این کارخانه ناتمام است "
مورچه خندید و دانه ی گندم از دوشش دوباره افتاد.خدا دانه را به سمتش هل داد.هیچ کس
اما نمی دانست که در گوشه ای از خاک،
مورچه ای با خدا گرم گفتگو است
چه می شدمال من بودی ای عشق
برایم وصله تن بودی ای عشق
در این دنیا که چیزی سهم من نیست
چه می شد قسمت من بودی ای عشق
درون سینه نگنجد غمی که من دارم
خوش است با غم دل عالمی که من دارم
سرشک دیده بیان کند ماجرای دلم
چه اعتبار به این محرمی که من دارم
عشق حدیثی است که
با یک نگاه آغاز می شود
با یک لبخند شکل می گیرد
با یک بوسه به اوج می رسد
و با یک قطره اشک به پایان می رسد
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان