عشق نمی پرسه که تو کی هستی؟ عشق فقط میگه تو مال منی...
عشق نمی پرسه که اهل کجایی ؟ فقط میگه تو قلب من زندگی می کنی...
عشق نمی پرسه که چی کار می کنی؟ فقط میگه باعث میشی قلب من به ضربان بیفته...
عشق نمی پرسه چرا دور هستی؟ فقط میگه همیشه با منی...
عشق نمی پرسه که دوستم داری؟ فقط میگه دوستت دارم...
خاک اگر خاک کرامت باشد
دهن باغ پر از فریاد است
ودرخت سرخی کینه ی گل را میسراید با خشم
کاش ای کاش باز در باغ گل سرخی بود
عاشق شدن مثل دست زدن به آتیش می مونه .
پس سعی کن تا وقتی که جراتش رو پیدا نکردی
هیچ وقت بهش دست نزنی
اما اگه بهش دست زدی
سعی کن طاقتش رو داشته باشی
که تو دستهات نگهش داری
ان دم که درقلبم نشستی،دنیانصیبم شد!و
ان دم که شعرعشق راباان صدای دلنشینت در گوشم زمزمه کردی
عاشق احساسات پاکت شدم
چه ارامشی دارم درلحظه هایی که بیشتراز هرزمان ناارامم
دلم می خواهد همینگونه که هستم باشم، دستم درون دستانت باشدوبمیرم
نمی خواهو فاصله بین ما باشد،دراین دوروزدنیا،یک روز ان تنها بودم وزین پس می خواهم درکنار توباشم
چه عاشقانه به قلبم نشستی که به خدااین نشستن مقدس است
قلب من سرزمینی بودخشک، بارانی ازخون عشقت در ان بارید واینک قلبی دارم ازجنس نور
تویی سرچشمه ی ای نور،میبوسم تورااز همین راه دور
توباش درکنارم تاهمیشه ارام باشم، جدااز غم وغصه ها باشم
سرپناهم باشی،تکیه گاهت باشم،گلم باشی،باغبانت باشم
تو باش درکنارم تا همیشه فدایت باشم،تواز سفربیایی ومن چشم به راهت باشم
توباش تا دنیا بی تو نباشد،زیبایی های زندگی باتو زیبا باشد
من عاشق این زیبایی هستم،بگذار که زندگی درقلب ما زنده باشد
ومن به عشق تو،زیبا زندگی کنم
من به هیچ وجه خدا را لمس نکردم، ولی خدایی که قابل لمس باشد که دیگر خدا نیست.
اگر هر دعایی را هم اجابت کند،همینطور.
همانجا بود که برای نخستین بار حدس زدم که عظمت دعا بیش از هر چیز در این امر نهفته است که
پاسخی به آن داده نمیشود و زشتی سوداگری را به این مبادله راهی نیست.
این را هم دریافتم که آموختن دعا، آموختن سکوت است
و عشق فقط از جایی شروع میشود که دیگر هیچ انتظاری برای گرفتن هیچ چیز وجود نداشته باشد.
«عشق» تمرین «نیایش» است و «نیایش» تمرین «سکوت».
زندگی، درک همین اکنون است
زندگی، شوق رسیدن به همان فردایِیست.. که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز، پُر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهیه ماست
زندگی شاید آن لبخندیست، که دریغش کردیم
زندگی، زمزمهی پاک حیات است، میان دو سکوت
زندگی، خاطرهی آمدن و رفتن ماست
لحظهی آمدن و رفتن ما، تنهاییست
قدر این خاطره را دریابیم
دلم از تمام دل تنگیها به تنگ آمده، صبرم از انتظار بی صبر شده،
ودیگر حتی بهانه ای برای بهانه کردن هم سراغ ندارم،
فنجانهای پر از آرزوهایمهایم دم کشیده سفره دلم،سرد شده اند،
قاصدکی بفرست و خبری بده،
تا از چنگال بی خبری رها شوم،
دست کم کمی از خیالت بفرست...!در وصالت چرا بیاموزم
در فراغت چرا بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم
می گریزی زمن که نادانم
یا بیاموز،یا بیاموزم
چون خدا با تو است در شب و روز
بعد از این از خدا بیاموزم
در وفا،کس نیست تمام استاد
پس وفا از وفا بیاموزم
اگر تمام رازهای زندگی را کشف کنی آرزوی مرگ می کنی
زیرا مرگ آخرین راز زندگیست
و خاصیت آرزو این است که هرگز بر آورده نشود
و تمامی انسانها به خاطر برآورده نشدن آرزو هایشان زنده اند
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان