واینک بر سکوهای خیال
درنیمه راهِ پلکانِ عشق وآرزو
که تا عمق قلب آسمان
به قصر طلائی محبت
راه میبرد،ایستاده ام
گوئی پله های طی شده
در گامهای خیال من
در وسعت بلندای زندگیم
اگرچه در آخرین گامهای ؛ بودن؛
جز گام برداشتنی
درسودا نبوده است
وتا مرز آخرین پله های عشق
راهی ست بسیار
انتهای راه چه خواهد بود؟
چه کسی ایستاده در گام آخر رفتن
در نقطه ی رسیدن
درخط پایان جستجوهای عاشقانه ام
انتظارم را میکشد؟
تو یا خدای عشق؟
هرچند که تو خود خدای عشق منی وخداوند عشق، ناجی من!
بگو با من از روزهایی که می گذرد بی من
بی اشتیاق و حسرت حتی یک لحظه بودن با من
با من بگو از خاطراتی که عبور کرد
از پستوی خیالت در همهمه ی جنون آسای این دنیای بی مروت
و بگو با من چگونه می توان در هجوم خاطرات تنهایی سفر کرد
با ره توشه ای از هیچ
امروز من با تمام بودنم ایستاده ام
پا برجا
بی هیچ حسرت و اندوه تنهایی
و بر دوش دارم تمام هستی و بودنم را
بی تکیه بر حباب تهی با تو بودن
من هستم ،ایستاده ، با قامتی غرور انگیز از حس توانستن
چشمانم را از من گرفتهاند
لبانم را از من گرفتهاند
تنم را
و شادیهای حواس را
از من گرفتهاند
روحم را
و بازیگوشیهای انسان را
از من گرفتهاند
جمعه تبسمهایت را
از من گرفتهاند
و کودکانی را که میتوانستند
دلتنگیهایمان را
با مداد رنگیهایشان گم کنند.
تو را
عشقم را
و زندگیام را
از من گرفتهاند
بیآن که حتی
مرگم را به من داده باشند.
تا خودت را به تماشای خودت وادارد
راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است
که به اندازه صد فلسفه معنا دارد
گوش کن , خواسته ام خواهش بی جایی نیست
اگر آیینه دستت بشوم جا دارد
چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو
یعنی این دهکده , یک دهکده رسوا دارد
کوزه بر دوش , سر چشمه بیا تا گویند
عجب این دهکده سرچشمه زیبا دارد
در تو یک وسوسه مبهم و سرگردان است
از همان وسوسه هایی که یهودا دارد
عشق را با همه شیرینی و شورانگیزی
لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد
بی قرار آمدن , آشفتن و آرام شدن
حس گنگی است که من دارم و دریا دارد
یخ نزن , رود معمایی من , جاری باش
دل دریاییم آغوش پذیرا دارد...
اگه دوباره ترانه یی از این قلبِ متروک شنیده می شه؛
اگه می بینی جوانه داده تنِ بلوطِ خشکیده ریشه؛
اگه دیدنِ تارای سفید میونِ موهام آزارم می ده؛
اگه کنارِ چرکنویسِ این ترانه دستم یه دل کشیده؛
اگه کتاب و کیف و کلاهم جا می مونه تو تاکسیِ خالی؛
این خیره موندن به نقطه یی دور، این بی قراری، این خوش خیالی...
به خاطرِ توست، به خاطرِ ما،
به خاطرِ این دورانِ زیبا...
به خاطرِ این حسِ دورگه
حس ما شدن بی اما، اگه...
اشک هایم خشک شده بود
اشک هایم آن روز خواب بودند مرد
و در سیاهی آینه ی تاریخ
گیسوان سپید خود را شانه می زدند
من به انتظار بارش باران
بر صفحه ی سوت و کور آسمان نشستم
اشک هایم خشک شده بود مرد
و در زوال پیرانه ی پیکر خود
هیچ را به تماشا نشسته بود
من باز هم در انتظار پرواز پرستوها
و آغاز نیایش دستان آدم بودم
و هیچ نیافتم و در خود نالیدم
آن روز اشک هایم خشک شده بود
اما امروز
با تابش آفتاب بر زمین
سیاهی ها گرد غم بر پلک هایم نشاندند
باید پلک هایم بپرند
امروز اشک می ریزم
و در دامن گیاهان نو رسته
آواز حزین دوباره آری شروع دوباره را سر می دهم
پرواز خواهم کرد
نه چون تو
اما اشک می ریزم
تا زمین را تا گرد غم را
تا گیاهان نو رسته را سیراب کنم
آن روز اشک هایم خشکیده بود مرد
امروز باران را تماشا کن!
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان