همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی بازکردی در ماجرا ببستی
دل دردمند مارا که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به ا نتظار خستی
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان