بارَش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت. دانه ی گندم روی شانه ی نازکش سنگینی
می کرد. نفس نفس می زد اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید
دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.خدا دانه ی گندم را فوت کرد. مورچه
می دانست که نسیم،نَفَس خداست
مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:
" گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی"
خدا گفت: " همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای"
مورچه گفت: " این منم که گم می شوم. بس که کوچکم
بس که ناچیز، بس که خرد. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نی فهمد "
خدا گفت: " اما نقطه سرآغاز هر خطی است "
مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: " من اما سرآغاز هیچم و ریزم و ندیدنی.
من به هیچ چشمی نخواهم آمد "
خدا گفت: " چشمی که سزاوار دیدن است همیشه می بیند. چشمهای من همیشه بیناست"
مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت
پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم.نبودنم را غمی نیست "
خدا گفت: "اگر تو نباشی پس چه کسی دانه ی کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه ی خاک باز کند. تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کار
این کارخانه ناتمام است "
مورچه خندید و دانه ی گندم از دوشش دوباره افتاد.خدا دانه را به سمتش هل داد.هیچ کس
اما نمی دانست که در گوشه ای از خاک،
مورچه ای با خدا گرم گفتگو است
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان