کودکم...
نشسته بر بال های خاکستری ابرها
باریدم بر دلتنگی های مادرانه ای که بی تاب
شب های ساکتم را قصه گو می شد.
شهرزاد نه مادرانه ای که با چشمهای سرخ و درشت
خواب چشمانم را می شمرد
مباد کابوسی که مخمل سپید رویاهایم را برباید،یا نه
مخمل سپید رویاهایم را ناخنهای چرک آلود کابوسی
خط خطی کند
کودکم ... من
همان فرشته ی بال پوش خندان
که بی پروا بالای سر مادر دل نگرانم ورجه ورجه می زنم
همان سنجاقکی که روی سر قاصدکهای زلف پریشان
گیسوان آشفته شان را شانه می شوم
آری من ... کودکم
هر چند که قد کشیده باشد
روزهای شناسنامه ام
اما دل دل می کند بازیهای کودکانه ام
میان برگهای سالهای گذشته از سرم
مثل آب...؟مثل باد...؟
هر چه باشد دیگر گذشته
به قول ضرب المثل بازها "چه یک وجب چه ..."
درست است که شقیقه هایم را روزگار
با مداد رنگی خاکستریش خط خطی کرده است
درست است زانوهایم ترق ترق صدا می دهد
هر وقت می خواهم پله های روزها را یک در میان خیز بر دارم
(همان پله هایی که لی بر می داشتم روزی بی ترس از نگاه نگران پشت سرم ، که امروز هم باکم نیست)
درست است که دستهایم چروک خورده است
از بس پوستم را کشیده اند مداد رنگی هایی که روی کاغذ این ور و آن ور می روند
شاید این بار گلهای کاغذی شان خوش آب و رنگ تر شود
چه خیال باطلی
نمی دانندکه گلهای کاغذی بی رنگ دوست داشتنی ترند
همه ی اینها درست اما باز هم من ... کودکم
اگر نقاب چهره ی فرسوده ام را برداری
چشمهای کودکانه ام پوشیده در گردی صورتم
با آن لبهای غنچه که عشق می پراکند به تو
به باور سالخورده ات لبخند می زند
دستهایت را روی گونه ام بگذار
نرمی نوزادْ گونه ی حضورم را سر بکش
کودک بی قرارم...
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان