که ساعتهاست میخندی بر این ویرانه ویران
تو از آغاز عصر زخم و درد و بیکسی شادی
و یا از اینکه نزدیک است دیگر نقطه پایان؟!
چرا آزاد خندیدی؟ ندیدی؟ سوگ آزادیست
و هر کس پای خود را بسته بر زنجیر یک زندان
یکی در بند تنهایی خودش را سخت پیچیده
یکی از مرگ می نالد یکی از درد بی درمان
به ریش خویش میخندی که میبازی در این بازی
که حتی نغمه یادت نمیماند در این دوران؟!
به چشم خویش میبینی که قرنی تلخ میآید
بگو آخر چه میخواهی بگویی با لب خندان؟!
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان