امشب چهاردیواری دلم غزلی تازه می خواند
و روبروی نگاهم عطش مست می رقصد
دستهایم اضطراب شانه هایم را نادیده می گیرند
و شرمی عمیق به روی پیشانیم نقاشی میکشند
و آخر دل پریشانم کار دستم میدهد
و به لهجه دخترکان عطش به دوش دست وبالم را به هم میدوزد
و من در التهاب غزلم سیب را می چینم و...
به یاد «حوّا»غزلی تازه را می خوانم.
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان