جاده زندگی با سرخوشی و شکر گام بر می داشتم و زیر سایه همه درخت ها، زندگی خنک بود.
اما آن روز ـ یادم نیست کدام روز تقویم بودـ کسی از آن طرف جاده صدایم کرد
و درخت خشکیده ای را نشانم داد که در انتظار باران همه بهارهای گذشته را پشت سر گذاشته بود.
حال روزها می گذرند وسبزی جاده هر روز پررنگ تر می شود
اما کابوس خشکیدگی آن درخت که تمام هستی آن چشم ها بود از ذهن من کمرنگ نمی شود.
با خود می اندیشم اگرمی توانستم اندکی از ترنم بارانی که بر درختم می بارید
را به ریشه های فرسوده آن درخت خشکیده برسانم شاید جاده زندگی زیباتر می شد.
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان