به گنجشک گفتند بنویس: عقابی پرید.
عقابی فقط دانه از دست خورشید چید
عقابی دلش آسمان ، بالش از باد
به خاک و زمین تن نداد
وگنجشک هر روز همین جمله ها را نوشت
و هی صفحه صفحه، و هی سطر سطر ، چه خوش خط و خوانا نوشت
و هر روز دفتر مشق او را ، معلم ورق زد
و هر روز هم گفت : آفرین!
چه شاگرد خوبی همین!
ولی بچه گنجشک یک روز با خودش فکر کرد
برای من این آفرین ها که بس نیست
سوال من این است چرا آسمان خالی افتاده آنجا
برای عقابی شدن چرا هیچکس نیست
چقدر از « عقابی پرید » فقط رو نویسی کنیم
چقدر آسمان خط خطی ، بال کاهی،
چرا پر کشیدن فقط روی کاغذ، چرا نقطه هر روز، باز از سر خط، چرا؟
برای پریدن از این صفحه ها نیست راهی...
و گنجشک کوچک پرید به آن دورها
به آنجا که انگشت هر شاخه ای رو به اوست ، به آن نورها
و هی دور و هی دور و هی دورتر
و از هر عقابی که گفتند مغرورتر
و گنجشک شد نقطه ای
نه در آخر جمله ای در دفتر این و آن
که بر صورت آسمان ، میان دو ابروی رنگین کمان...
«
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان