یاد دارم در غروبی سرد سرد میگذشت ازکوچه ما دوره گرد داد میزد:
کهنه قالی میخریم دسته دوم جنس عالی میخرم کاسه وظرف سفالی میخرم
گرنداری کوزه خالی میخرم...
اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی کشید
بغضش شکست اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت اقا سفره خالی میخرید. ؟؟؟
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان