به میوهفروشی که نزدیک شد، دست دختر کوچکش را محکم در دست گرفت و سرعتش را زیاد کرد تا او میوهها را نبیند. ولی همان چند لحظه کافی بود تا خرمالوهایی که زیر نور چراغ میدرخشید، توجهش را جلب کند...
دخترک با زبان شیرین کودکانه گفت: «خلمالو، خلمالو ...»، مادر او را بغل کرد و دور شد. دخترک گریهکنان با صدای بلند خواستهاش را فریاد میزد و مادر برای این که ساکتش کند، اخمیکرد و با دست به پشتش زد. دخترک سر روی شانه مادر گذاشت و آرام گرفت. مادر گامهایش را میشمرد و لحظه شماری میکرد تا به منزل برسد و بغض فروخوردهاش را آزاد کند...
بیست ثانیه از چراغ سبز باقی مانده بود و به راحتی میتوانست چهار راه را رد کند. کمیسرعتش را بیشتر کرد تا با خیال راحت از چراغ بگذرد. نزدیک چهار راه که شد، ثانیهها داشتند کم میشدند، چهارده، سیزده، ... ناگهان به جای دوازده، ثانیه به دو تغییر کرد!
دو، یک ... نمیتوانست تصمیم بگیرد که ادامه بدهد یا بایستد. آیا با آن سرعت میتوانست خودرو را متوقف کند؟
داشت تصمیم میگرفت که ... زرد، قرمز، حرکت موتور سوار...
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان