روزی چشم به دیگر یارانش گفت: کوهی پوشیده از ابر در پشت این دره ها می بینم.
به راستی که چه کوه زیبایی است.
گوش گفت: کجاست آن کوهی که تو می بینی؟
من صدای او را نمی شنوم.
دست گفت: من بیهوده می کوشم تا او را لمس کنم اما هیچ کوهی را نمی یابم.
بینی گفت: من وجود او را درک نمی کنم زیرا قادر نیستم او را ببویم.
پس وجود آن غیرممکن است!
آنگاه چشم به سوی دیگری برتافت و با خود خندید،
درحالی که حواس دیگر درباره چنین خیالبافی هایی گفتگو می کردند و به این نتیجه رسیدند که چشم از راه بدر شده است!
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان