پيام
+
ناگزير از سفرم، بي سرو سامان چون باد،به گرفتار رهايي نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟! مگر ميشود از خويش گريخت،بال تنها غم غربت به پرستوها داد،اينکه مردم نشناسند تو را غربت نيست،غربت آن است که ياران ببرندت از ياد،عاشقي چيست؟ به جز شادي و مهر و غم و قهر؟!،نه من از قهر تو غمگين، نه تو از مهرم شاد،چشم بيهوده به آيينه شدن دوختهاي،اشک آن روز که آيينه شد از چشم افتاد...

طيبه♥علي
90/3/19
شعرو دلنوشته هاي من
سلام خيلي زيبا بود ..شبتون زيبا!!