خالی شده ام
خالی از هیچ و هیچ کس ها
مثل ابر باران زا
مثل یک روح تنها
مثل سرگردانی باد
مثل سکوت پرنده ها
مثل ارامش دریا
مثل گیج و رها شدن در رویا
مثل ایستادن و باز کردن دو دست
مثل دو بال سبک و رها
مثل چرخشی دیوانه وار روی دو پا
مثل فریاد بی صدا زیر باران
مثل...
خالی شده ام از
هیچ و
هیچ کس ها...
دوست داشتن ، آغاز و پایانی ندارد و " جاوید است و ماندگار ."
" عشق را تجربه کردم و در آن ، تا پایان زندگانی ، غوطه ور ، باقی خواهم ماند ."
" بی نهایتی با علم به خویشتن ، ابدی و ازلی است و ما در دریافت های خویش ، محدود خواهیم ماند ."
" تحقیق به پایان نرسید ولی ما از ادامه آن ، باز ماندیم و به دریافت های خود ، رضایت دادیم ."
حاصل ، هر چه باشد ، می شود چنین تعریفش کرد :
آنچه از من یافتی ، از من نیست ، یافته ی تو از بخشی از وجودت می باشد .
اگر خوب یافتی ، قدر وجود خود را بدان و بر خوبی های خود پای فشار
و اگر بد یافتی ، از بدی های وجودت ، دوری کن . ولی آنچه من از تو یافتم ،
لطافت های وجودم بود که تا پایان عمر ، پاس می دارمش و به داشتنش ،
بی نهایت را سپاس خواهم گفت .
بدان : شروع هر کاری ، ساده می نماید ولی نگهداری و به پایان رساندنش ،
به این سادگی هم نیست . هر کاری را در زندگی شروع کردی ،
به انجامش بیاندیش و از کارهای بی سرانجام ، پرهیز کن .
تو را آنچنان که بی نهایتی را ستایش می کنم ، بدون حد و اندازه ،
دوست دارم و همه ی دوستی های خود را ، با جانم و برای همیشه ، نثارت خواهم کرد .
اشک چشمانم را امساک می کنم ولی بدان :
اشک قلبم ، همیشه آینده تو را از هر آسیب ،
شستشو داده و آینده ای سرشار از بهترین ها را در پیش خواهی داشت .
حضور ، در تحقیق دوست داشتن ، حصوری شجاعانه و شایسته بود .
ای کاش تا آخر می ماندی ، آنچنان که سحر می ماند .
تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که اب می شود دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به ارزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطردود لاله های وحشی
به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم
تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و
برای نخستین گناه...
تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم...دوست می دارم
واینک بر سکوهای خیال
درنیمه راهِ پلکانِ عشق وآرزو
که تا عمق قلب آسمان
به قصر طلائی محبت
راه میبرد،ایستاده ام
گوئی پله های طی شده
در گامهای خیال من
در وسعت بلندای زندگیم
اگرچه در آخرین گامهای ؛ بودن؛
جز گام برداشتنی
درسودا نبوده است
وتا مرز آخرین پله های عشق
راهی ست بسیار
انتهای راه چه خواهد بود؟
چه کسی ایستاده در گام آخر رفتن
در نقطه ی رسیدن
درخط پایان جستجوهای عاشقانه ام
انتظارم را میکشد؟
تو یا خدای عشق؟
هرچند که تو خود خدای عشق منی وخداوند عشق، ناجی من!
بگو با من از روزهایی که می گذرد بی من
بی اشتیاق و حسرت حتی یک لحظه بودن با من
با من بگو از خاطراتی که عبور کرد
از پستوی خیالت در همهمه ی جنون آسای این دنیای بی مروت
و بگو با من چگونه می توان در هجوم خاطرات تنهایی سفر کرد
با ره توشه ای از هیچ
امروز من با تمام بودنم ایستاده ام
پا برجا
بی هیچ حسرت و اندوه تنهایی
و بر دوش دارم تمام هستی و بودنم را
بی تکیه بر حباب تهی با تو بودن
من هستم ،ایستاده ، با قامتی غرور انگیز از حس توانستن
چشمانم را از من گرفتهاند
لبانم را از من گرفتهاند
تنم را
و شادیهای حواس را
از من گرفتهاند
روحم را
و بازیگوشیهای انسان را
از من گرفتهاند
جمعه تبسمهایت را
از من گرفتهاند
و کودکانی را که میتوانستند
دلتنگیهایمان را
با مداد رنگیهایشان گم کنند.
تو را
عشقم را
و زندگیام را
از من گرفتهاند
بیآن که حتی
مرگم را به من داده باشند.
تا خودت را به تماشای خودت وادارد
راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است
که به اندازه صد فلسفه معنا دارد
گوش کن , خواسته ام خواهش بی جایی نیست
اگر آیینه دستت بشوم جا دارد
چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو
یعنی این دهکده , یک دهکده رسوا دارد
کوزه بر دوش , سر چشمه بیا تا گویند
عجب این دهکده سرچشمه زیبا دارد
در تو یک وسوسه مبهم و سرگردان است
از همان وسوسه هایی که یهودا دارد
عشق را با همه شیرینی و شورانگیزی
لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد
بی قرار آمدن , آشفتن و آرام شدن
حس گنگی است که من دارم و دریا دارد
یخ نزن , رود معمایی من , جاری باش
دل دریاییم آغوش پذیرا دارد...
اگه دوباره ترانه یی از این قلبِ متروک شنیده می شه؛
اگه می بینی جوانه داده تنِ بلوطِ خشکیده ریشه؛
اگه دیدنِ تارای سفید میونِ موهام آزارم می ده؛
اگه کنارِ چرکنویسِ این ترانه دستم یه دل کشیده؛
اگه کتاب و کیف و کلاهم جا می مونه تو تاکسیِ خالی؛
این خیره موندن به نقطه یی دور، این بی قراری، این خوش خیالی...
به خاطرِ توست، به خاطرِ ما،
به خاطرِ این دورانِ زیبا...
به خاطرِ این حسِ دورگه
حس ما شدن بی اما، اگه...
اشک هایم خشک شده بود
اشک هایم آن روز خواب بودند مرد
و در سیاهی آینه ی تاریخ
گیسوان سپید خود را شانه می زدند
من به انتظار بارش باران
بر صفحه ی سوت و کور آسمان نشستم
اشک هایم خشک شده بود مرد
و در زوال پیرانه ی پیکر خود
هیچ را به تماشا نشسته بود
من باز هم در انتظار پرواز پرستوها
و آغاز نیایش دستان آدم بودم
و هیچ نیافتم و در خود نالیدم
آن روز اشک هایم خشک شده بود
اما امروز
با تابش آفتاب بر زمین
سیاهی ها گرد غم بر پلک هایم نشاندند
باید پلک هایم بپرند
امروز اشک می ریزم
و در دامن گیاهان نو رسته
آواز حزین دوباره آری شروع دوباره را سر می دهم
پرواز خواهم کرد
نه چون تو
اما اشک می ریزم
تا زمین را تا گرد غم را
تا گیاهان نو رسته را سیراب کنم
آن روز اشک هایم خشکیده بود مرد
امروز باران را تماشا کن!
کاج های زیادی بلند.
زاغ های زیادی سیاه.
آسمان به اندازه آبی.
سنگچین ها ، تماشا ، تجرد.
کوچه باغ فرارفته تا هیچ.
ناودان مزین به گنجشک.
آفتاب صریح.
خاک خشنود.
چشم تا کار می کرد
هوش پاییز بود.
ای عجیب قشنگ!
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ،
چشم هایی شبیه حیای مشبک،
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر!
زیر بیداری بیدهای لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده می شد.
فکر
آهسته بود.
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند.
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد ؟
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان