قصه آدم، قصه یک دل است و یک نردبان.
قصه آدم، قصه هزار راه است و یک نشانی.
قصه جستوجو. قصه از هر کجا تا او.
قصه آدم، قصه پیله است و پروانه، قصه تنیدن و پاره کردن
. قصه به درآمدن، قصه پرواز...
من اما هنوز اول قصهام؛ قصه همان دلی که روی اولین پله مانده است،
دلی که از بالا بلندی واهمه دارد، از افتادن.
پایین پای نردبانت چقدر دل افتاده است!
دست دلم را میگیری؟ مواظبی که نیفتد؟
من هنوز اول قصهام؛ قصه هزار راه و یک نشانی.نشانی ات را اما گم کردهام. باد وزید و نشانیات را بُرد.
نشانیات را دوباره به من میدهی؟ با یک چراغ و یک ستاره قطبی؟
من هنوز اول قصهام. قصه پیله و پروانه، کسی پیله بافتن را یادم نداده است.
به من میگویی پیلهام را چطوری ببافم؟
پروانگی را یادم میدهی؟
دو بال ناتمام و یک آسمان
من هنوز اول قصهام. قصه ی .....
منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
لیک
ای ندانم چون و چند ! ای دور
تو بسا کاراسته باشی به ایینی که دلخواه ست
دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل
که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
یا کدام است آن که بیراه ست
ای برایم ، نه برایم ساخته منزل
نیز می دانستم این را ، کاش
که به سوی تو چها می بایدم آورد
دانم ای دور عزیز ! این نیک می دانی
من پیاده ی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست
کاش می دانستم این را نیز
که برای من تو در آنجا چها داری
گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
می توانم دید
از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
شب که می اید چراغی هست ؟
من نمی گویم بهاران ، شاخه ای گل در یکی گلدان
یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟
خداوند را در محبت یاد کنیم...
در عشق ترنم!!!
او را در عشق سجده کنیم...
در نماز یاد!!!
در نیاز بسرائیم....
در ناز . کرشمه!!!
خداوند را در درون بجوئیم....
بر برون بیداد!!!
او را بر دیده سرمه کنیم....
بر مردمک دیده!!!
خداوند را در صدا فریاد کنیم....
در سکوت پیدا!!!
در احساس شریک کنیم...
در قلب. تپش!!!
خداوند را در دستانمان دعا کنیم...
در آسمان اجابت!!!
شب غمهای دلم جمله ، شب یلدا بود
این غم کهنه ، زخون دل من پیدا بود
شب یلدای دگر شد که روم باز به جمع
این دل غمزده در جمع ِ همه ، تنها بود
همه در هلهله و شور و غزلخوانی و جشن
کس ندانست که در کنج دلم غوغا بود
چه بُدم حاصل عمر زینهمه یلدا که بشد
به جز از خون جگر ، اشک که نازیبا بود
این فلک باز به یلدای دگر باز رسد
هر نیکو نگرد زین گذر عبرتها بود
شاید این فرصت یلدای نهایی باشد
پس چرا قهر میان دلمان برجا بود
آرزو بود مرا شاد بُدم در یلدا
نشد این،دست نیاز دل من کوتاه بود
جمله یلدا بگذشت،دی شد و ایام دگر
نو بهار آمد و از چلّه حکایتها بود
شیشه ها چه سردشان بود
پشت قاب پنجره های برفی
و دلتنگ برای تو...
برای آه گرم تو
و آن سر پنجه
تا بر تن غبار گرفته شان
یادگاری بنویسی
و زود پاک کنی
افسوس...
پشت پنجره ها
جای چشمانت
چه خا لی است...
یوم عاشورادی یا روز قیامت دور بو گون
یا قیامت عرصهسیندن بیر علامت بیر گون
عالم باطنده ایندی کربلا قان آغلیری
خنجر قاتل باخیر مقتوله هر آن آغلیری
بیر طرفده لیلی زار و پریشان آغلیری
بیر طرفده زینبه گویا قیامت دور بوگون
گه گلیر تل اوسته اول نالان باشیندا اللری
گه یغیر باش سیزلاری باشه توکور یاش گوزلری
گه گئدیر گاهی دورور از بسکه تیتریر دیزلری
آخیر اول بیچاره ده گور بیر نه حالت دور بو گون
هر طرفدن ایندی دشمنلر آلیب دوروبری
قانه غلطان ایلیوبلر شاهزاده اکبری
تیغ و خنجرله اولوبدور پاره پاره پیکری
ام لیلی گورنجه صاحب سعادت دور بو گون...
رنج هست، مرگ هست، اندوه جدایی هست،
اما آرامش نیز هست، شادی هست، رقص هست،
خدا هست.
زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است.
...زندگی همچون رودی بزرگ که به دریا می رود،
دامان خدا را می جوید
خورشید هنوز طلوع میکند
فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آویخته است
بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمین می کشد
امواج دریا، آواز می خوانند،
بر میخیزند و خود را در آغوش ساحل گم
میکنند.
گل ها باز می شوند و جلوه می کنند و می روند
.
نیستی نیست .
هستی هست .
پایان نیست.
راه هست.
تولد هر کودک، نشان آن است که :
خدا هنوز از انسان ناامید
نشده است .
تمام عمر من شاید همین کافی است
که روی کاغذ بی رنگ چشمهایم
به خط خوش بنویسم
در انتهای سکوتم ...
شبم ...
کمی سردم ...
اگر چه نام تورا زیر لب صدا کردم
نماندم و نشدم
آن چه بی پروا
در انتهای جنونت ، به زیر لب گفتی
نماندی و نشدی
آن چه بی رویا
در ابتدای سکوتم ، به صد زبان گفتم
دیگر اکنون گذشته از آغاز...
مگر من
رانده ی کدام نظر از نماز ِ تو بوده ام
که در قنوت ِ نور
به رکعت رویا نمی رسم؟
آخر ِ این پرده آیا
باید
به گهواره ی نخست ِ خود برگردم؟
چقدر تنگ است دقیقه ی این غروب
که سایه از آفتاب گرفته و ُ
نمی گذارد
گفت و گوی انگور و شهد ِ رسیده را بشنوم
تو نمی دانی بر من چه رفته
من چه ها کشیده ام به کوی ِ بی می فروش
خاک در دهان و ُ
خار در دو دیده،
از ظلمت ِ گور ها گذشته به موسمی
که مرگ
کمان از کف ِ کلماتم ربوده است.
گوشه ی چشمی کافی ست
تو هم بپرس
بر می زادگان ِ این خانه چه رفته است
آن تاکستان تا عسل ... پاییز،
آن گل سرخ ِ هزار قوزه ی غزل،
آن دختر ِ از دریا آمده به راه دور
خاموشی آیا
سرآغاز فراموشی است؟
عجیب است،
شرط ِ عبور از تخیل این شب ِ عجیب
تنها تحمل تاریکی ست...
تکیه بر جنگل پشت سر
روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
حال جنگل سبز سبز است
من که رنگم را باران شسته است
در چه حالی آیا هستم ؟
کوچ مرغان را می بینم
موج ماهی ها را نیز
حیف انسانم و می دانم
تا همیشه تنهــا هستم
وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز
من ولی در کار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
می نویسم
من آن دستی که
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم
زندگی را میبینی
بگذار این چنین باشم تا هستم...
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان