تـن تـو آهـنگی است
و تـن من کلمه ای است
که در آن می نـشیند
تا نـغمه ای در وجود آیـد
سروده ی که تـداومش را می تـپد
در نگاهت همه ی مهـربـانی هاست
قـاصدی که زنـدگی را خبر می دهد.
و در سکـوتـت همه صداها
فـریـادی که بـودن را
تـجربـه می کـند.
اگر مانده بودی تورا تا به عرش خدا می رساندم
اگر مانده بودی تورا تا دل قِصه ها می کشاندم
اگر با تو بودم به شبهای غربت که تنها نبودم
اگر مانده بودی ز تو می نوشتم تو را می سرودم....
...پشت میز قمار دلهره ی عجیبی داشتم
...برگی حکم داشتم و دیگر هر چه بود ضعیف بود و پایین
...بازی شروع شد
...حاکم او بود و من محکوم
...همه ی برگ هایم رفتند و سربرگ بیش نماند
.برگی از جنس وفا رو کرد ... من بالاتر آمدم
.بازی در دست من افتاد
... عشق آمدم با حکم عشوه و ناز برید
.حکم امد از جنس چشم سیاهش
...زندگی
.حکم من پایین بود و باختم
و آنان که باور کردند،
برای چیدن ستاره
- حتی -
دستی دراز نکردند...
اما من به سوی دورترین و زیبا ترین ستاره دست یازیدم
و
هرچند دستانم خالی ماند،
اما
چشمهایم پر از ستاره شد.
ستاره های درونت را در شب چشمانت رها ساز
و
باور کن که عشق را هدفی نیست
آنچنان که بدست آید،
در آغوش جای گیرد یا
در آیینه چشمانت به تصویر بنشیند...
باور کن که
عشق خود، همه چیز است...
مرا تو بی سببی نیستی
به راستی
صلت کدام قصیده ای
ای غزل؟
ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب
از دریچه ی تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل می بندد
نظر بازی که تو آغاز می کنی............
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان