می رفتیم، و درختان چه بلند ، و تماشا چه سیاه !
راهی بود از ما تا گل هیچ .
مرگی در دامنه ها ، ابری سر کوه ، مرغان لب زیست.
می خواندیم : "بی تو دری بودم به برون، و نگاهی به کران، و صدایی به کویر."
می رفتیم، خاک از ما می ترسید، و زمان بر سر ما می بارید.
خندیدیم: ورطه پرید از خواب ، و نهان ها آوایی افشاندند.
ما خاموش ، و بیابان نگران، و افق یک رشته نگاه.
بنشستیم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهایی، و زمین ها پر خواب.
خوابیدیم. می گویند: دستی در خوابی گل می چید.
زندگی زیباست
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را ، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است ،
که نخواهد آمد تو نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز ، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز ،
دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با ، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک ، به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ زندگی ،
خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود
زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر زندگی ،
باور دریاست در اندیشه ماهی ، در تنگ زندگی ،
ترجمه روشن خاک است ، در آیینه عشق زندگی ،
فهم نفهمیدن هاست
زندگی،پنجره ای باز به دنیای وجود تا که این پنجره باز است،
جهانی با ماست آسمان،نور،خدا،عشق،سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم در نبندیم به نور ،
در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم رو به این پنجره،
با شوق، سلامی بکنیم
زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندی ست
زندگی ، شاید شعر پدرم بود که خواند
زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
ساده میشوی چقدر
که بی ریا ترین نگاه را نمیفهمی
سخت میشوی گاهی
که راه بر هرچه ناز عشق
می بندی
روزی که نا امیدانه بروم
تازه میفهمی
تو با دلت
صادق نبوده ای
پس از مدتها انتظار،
مرید، اجازه آن را یافت تا به دیدار مراد برود.
مثل همیشه، توان نگریستن در چشمان مراد را نداشت...
اما تنها یک لحظه،
یک لحظه آسمانی که به تمام لحظات زمینی می ارزد،
توان آن را یافت تا در چشمان مراد بنگرد.
در آن لحظه مقدس،
پاسخ تمام سوالاتش را از مراد گرفت...
آنها با زبان دل با یکدیگر سخن گفتند...
و چه زیبا و باشکوه بود آن لحظه آسمانی...
و اینک تمام وجود مرید،
سرشار از آرامشی آسمانی شده است
و صدای حضرت عشق،
در وجودش همواره شنیده می شود...
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
بیتو میگویند تعطیل است کار عشقبازی
عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد
جغد بر ویرانه میخواند به انکار تو اما
خاک این ویرانهها بویی از آن گنجینه دارد
خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد
عشق با آزار خویشاوندی دیرینه دارد
روی آنم نیست تا در آرزو دستی برآرم
ای خوش آن دستی که رنگ آبرو از پینه دارد
در هوای عاشقان پر میکشد با بیقراری
آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگی را میگشاید
آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد
یک پنجره برای دیدن...
یک پنجره برای شنیدن...
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی در انتهای خود به قلب زمین میرسد.
و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ...
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را از بخشش شبانه ی
عطرستاره های کریم سرشار می کندو می شود
از آنجاخورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد...
دوست واژه است
واژه ای که از لب فرشته ها چکیده است
دوست نامه است
نامه ای که از خدا رسیده است
نامه ی خدا همیشه خواندنیست
توی دفتر فرشته ها
واژه ی قشنگ دوست ماندنیست
راستی دلت چقدر
آرزوی واژه های تازه داشت
دوست گل ات رسید
واژه را کنار واژه کاشت
واژه ها کتاب شد
دوستت همان دعای توست
آخرش دعای تو مستجاب شد
ای آن که چشمانت مرا به سوی خود می کشد
ای آن که دست هایم گرمی دست هایت را می طلبد
ای آن که صدای طپش قلبم یکسره عشق توست
بدان که بی دلیل تر از هر آن چه نام دلیل بر آن می گذارند دوستت دارم
که عشق میدان دوست داشتن بی دلیل است
صدا کن مرا
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.
در ابعاد این عصر خاموش،
من از طعم تصنیف در متن ادرک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیشبینی نمیکرد
و خاصیت عشق این است.
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین عقربکهای فواره، در صفحه ساعت حوض،
زمان را به گردی بدل میکنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشیام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
خواب نمی بینم
این اتفاق طولانی
می افتد
می افتد
و می افتد
فرو می روم توی
سنگ
مثل مرجانی
که مردابی
می روم
توی تاریکی
آسمان اینجا سرد است
توی دریاها
عکسهای خودم را
می بینم
برف می بارد
تاریکی است
توی تاریکی برف می بارد...
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان