گاهی رفتن یک هدیه است
هدیه به کسانی که دنیا را برای آنها زیبا میخواهیگاهی ماندن بزرگترین خیانت است
خیانت به کسانی که دنیا را برای آنها پر از آرامش میخواهی...
دلم صبوری پیشه کن ... بیاموز پرواز را !
وقت کوچ است ... باید بار سفر بندی...
"ای کاش حدیث کوچ باور می شد...
دیواره این قفس پر از در می شد"..
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟
چشم های من و تو آینه ی درد همند
شانه های من و تو شانه که نه!کوه غمند
چشم های تو عظیمند و پر از درد عمیق
از همین روی برای دل من محترمند
هر چه چشمان تو آواز صلابت بشوند
باز می خوانمشان باز عزیز دلمند
خنده ها را همه ققنوس شررساز بکن
تا به خاکستر من روح دوباره بدمند
تو هم از درد بگویی به کجا تکیه کنم؟
با ستون های خرابی که از اندوه خمند
چشم در چشم هم از راه بگوییم و امید
چشم های من و تو آینه تالار همند
پشت سر هر آنچه که دوستش می داری ...پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است.
و
تو برای اینکه معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی. زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش اوکوچک جلوه می کند.
دوست دارم مسافری باشم
بی هیچ کوله باری از این دنیای گنگ
مسافر یک جزیره ... دور تا دورش آب ...
من باشم و یک دل و یک خدا
من باشم و تمام تنهاییهایم
من باشم و لحظه های مقدس نیاز
من باشم و منو منو منو منو.... خدا
از زندگی همین مرا بس است...
برای زیبا دیدن، نیازی نیست تمام زیبایی ها یک جا جمع شوند...
دوست دارم پاهایم، خارهای لب ساحل را هم تجربه کند، دریای وحشی را ببیند
با نسیم بازی کنم، موج را معنا کنم، شبی را در بیابان صبح کنم با آتشی روشن
و یک غزل از دیوان حافظ ...
موهایم را به باد بسپارم تا عشق بازی طبیعت را کامل کنم ...
شب ها، ستاره ها را شمردن و به ماه خیره شدن، زیر باران رقصیدن و دعا کردن...
گرمای خورشید را حس کردن و تن به خطر سپردن ...
رد چشمه ای را گرفتن تا به دریا رسیدن...
در موج گم شدن، آنقدر رفتن که هیچکس، حتی سایه ای از تو نیابد ...
لذت یک دشت بزرگ با یک بادبادک در دست و فریاد شادی سر دادن ...
دوست دارم با طبیعت یکی شوم،
آنگاه که با طبیعت یگانه شوی، جز حقیقت نخواهی یافت ...
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان