می خواستم زندگیم در فاصله دریا و کشتزارها بگذرد .
می خواستم قبل از آخرین دیدار آنقدر سکوت کنم که آواز تو بر تمام تمبرهای جهان نقش ببندد.
می خواستم روح گمشده ام را کنار تاکستانهای زیبا پیدا کنم ...
می خواستم ....!!!
دهانم از کلمات ریزو درشت پر است .... کلماتی که می خواهند مشتاقانه به سوی تو بیاییند اگر هیچ گلی ندارم که تقدیمت کنم ? از دانه های شیرین باران گردنبندی درخشان می سازم و به گردنت می اندازم .... از رویاهایم دستکشی می بافم تا بادهای سرد ? انگشتانت را نیازارند .!! نمی خواستم مثل بوسه ها فراموش شوم . نمی خواستم مثل ابرهای تیره باشتاب از بالای سرت بگذرم نمی خواستم برف پاکن ها نفسهای گرمم را از روی شیشه ها محو کننند ...!! نمی خواستم از پشت بام خورشید پایین بیافتم ..!!! میخواستم در اشکهای فرشتگان زندگی کنم .. و روی دشت های برهنه ماه راه بروم .. و حوله ام را بر شاخه درخت طوبی بیاویزم ... می خواستم نامت را بر دیوارهای بهشت بنویسم .. و به پیشواز دستهای سپید پیامبران بروم ... می خواستم روزنامه ها را از عطر لیمویی عشق جاودانه کنم ...!!! آه ?? ای سرگشتگی همیشه ?? ای تنهایی ناگزیر !!! من چهره تو را در بالهای پرندگان دیده ام ?!! آیا چهره مرا بر سنگهای غبار آلود خاکستری می بینی ؟؟ من کنار انبوه ساعتهای شماطه دار افتاده ام . من بی سرود و بی درود مرده ام ..!!
گوش کن... یک نفر... آنطرف پنجره ی بسته...
تو را می خواند!
و نسیم... لای این پرده ی آویخته را می کاود...
تا تو را دریابد،
نور خورشید که از منزل پر مهر خدا آمده است...
لب درگاه تو در یک قدمی می ماند...
قلب این پنجره از دست غم پرده، به تنگ آمده است!
پرده را برداریم، دل این پنجره را باز کنیم...!
امروز 4 آبان ماه و روز تولدمه !
و من 26 بار کامله که به دور خورشید چرخیدم .
امروز یه روز عادی نیست روزی که با بقیه روزها فرق داره
چرا که پیامهای تبریکی که از دوستان و همکاران و آشنایان گرفتم،
تلفنهایی که به من شده به من یک حس خوب داده و وقتی میبینم
دوستان زیادی دارم که منو از صمیم قلب دوست دارند دردلم ذوق میکنم.
به خصوص دوستانی که از چند روز قبل به صورت روزشمار یادم می آوردند
که دارم به روز تولدم نزدیک میشم ! و اونا هم چنان به یادم هستند .
گرچه هرچقدر که امروز برای من مهمه برای دیگران یک روز عادیه.
روز تولد من آن چنان اتفاق خاصی نیافتاده ,
زندگی هم چنان جریان داره و هر کس دنبال دغدغههایش میدوه.
مثل همه روزهای دیگه سال .
فقط این سالگردها را جشن میگیریم
تا شاید بهانهای پیدا بشه برای گفتن دوستت دارمها.
پس تا هستیم در این چرخ کهن , باید لمس کنیم در کف دستانمان زندگی را،
دوستی را، عشق را. دستان یکدیگر را بفشاریم
و قدر هم بدانیم چرا که این راه را فقط یک بار طی خواهیم کرد
و تکراری در پیاش نخواهد بود.
آوازِ عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما، در گلو شکست
سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد،کس به داغ ِ دلِ باغ، دل نداد
ای وای، های هایِ عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
«بادا» مباد گشت و «مبادا» به باد رفت
«آیا» زیاد رفت و «چرا» در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست
با گریه های یکریز
آن اتفاق ساده نیفتاد !!!
گفتند : « کلاغ »، شادمان گفتم : « پر«
گفتند : « کبوترانمان »، گفتم : « پر«
گفتند : « خودت »، به اوج اندیشیدم
در حسرت رنگ آسمان گفتم : « پر«
گفتند : « مگر پرنده ای ؟»، خندیدم
گفتند : « تو باختی » و من رنجیدم
در بازی کودکان فریبم دادند
احساس بزرگ پر زدن را چیدم
آنروز به خاک آشنایم کردند
از نغمه پرواز جدایم کردند
آن باور آسمانی از یادم رفت
در پهنه این زمین رهایم کردند
.
.
.
.
گفتند : « پرنده » ، گریه ام را دیدند
دیوانه خاک بودم و فهمیدند
گفتم که « نمی پرد « ، نگاهم کردند
بر بازی اشتباه من خندیدند....!!
کلبه ای می سازم ...
پشت تنهایی شب
زیر این سقف سیاه
که به زیبایی دل تنهای تو باشد
پنجره هایش از عشق
سقفش از عطر بهار
رنگ دیوار اتاقش گل یاس
عکس لبخند تو را می کوبم
روی ایوان حیاط
تا که هر صبح اقاقی ها را
از تو سرشار کنم
همه ی دلخوشی ام بودن توست
وچراغ شب تنهایی من
نور چشمان تو است
کاشکی در سبد احساسم
شاخه ای مریم بود
عطر آن را با عشق
توشه راه گل قاصدکی می کردم
که به تنهایی تو سربزند
توبه من نزدیکی وخودت می دانی
شبنم یخ زده چشمانم
در زمستان سکوت
گرمی دست تو را می طلبید...!!!
شراب خواستم...
گفت : " ممنوع است "
آغوش خواستم...
گفت : " ممنوع است"
بوسه خواستم...
گفت : " ممنوع است "
نگاه خواستم...
گفت: " ممنوع است "
نفس خواستم...
گفت : " ممنوع است "
...
حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ،
با یک بطری پر از گلاب ،
آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد با هر چه بوسه ،
سنگ سرد مزارم را
و
چه ناسزاوار
عکسی را که بر مزارم به یادگار مانده ،
نگاه می کند و در حسرت نفس های از دست رفته ،
به آرامی اشک می ریزد .
...
تمام تمنای من اما
سر برآوردن از این گور است
تا بگویم هنوز بیدارم...
سر از این عشق بر نمی دارم.
دل من چه خرد سال است
ساده می نگرد
ساده می خندد
ساده می پوشد
دل من از تبار دیوارهای کاهگلیست
ساده می افتد
ساده میشکند
ساده میمیرد...
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان