دیر گاهی است سوالی دارم
و معما این است :
سهم آزادی پروانه کجاست ؟!
و چرا بال کبوتر فقط آهنگ قفس می خواند ؟
مرغ باران به کجا می بارد ؟
و چرا یک گنجشک ، بار اول که سر از لانه برون می آرد ،
تا که پر گیرد و بالا برود ، آسمان را جا نیست ؟
و نمی دانم من ، از چه رو می گویند :
شب خمارست و سیاه ؟
شب اگر تاریک است ،
علتش بخشش خورشید به ماه است و زمین
و سوالم این است :
سهم دلتنگی خورشید کجاست ؟
ذهنم از خاطره ها سرشار است ،
عشق در عمق وجودم جاریست !
یاد آن خاطره ها . . .
لحظه هایی ناب ، لبریز حیات !
عطش بودنها ، خواستنها !
لحظه هایی در اوج !
اوج آن خواستنها ، بودنها . . .
حال
ترس در عمق وجودم جاریست !
ترس از مرگ حیات !
ترس از قعر سکوت !
ترس از رفع عطش !
ترس از خواستنها ، بودنها . . .
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توأم
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست ....
شب فرو می افتاد.
به درون آمدم و پنجره ها را بستم.
باد با شاخه در آویخته بود.
من در این خانه تنها تنها.
غم عالم به دلم ریخته بود.
ناگهان حس کردم:
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید...
صبحگاهان
شبنم
می چکد از گل سیب...
یادم آمد
عصر یک روز پاییزی بود
و سرش را
روی شانه ام گذاشت
شانه هایم خیس شد
خیس خیس
خیس پاییز
و عشق ...
عجیب بود
چون نوازش مادری مهربان
غریب بود
چون ستاره های کم فروغ آسمان
اتفاق ساده ای که رخ داد
در قلبمان !
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست،که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه ی دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه ،در دهان گس تابستان است.
زندگی ،بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه ی شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که درخواب گلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست.
خبررفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی "ماه"
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.
زندگی "مجذور" آینه است
زندگی گل به" توان" ابدیت،
زدگی" ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی "هندسه" ساده ویکسان نفسهاست....
سپیده می زند , غروب می شود
و همان پرده های تکراری تکرار می شوند
و ماه کنار می رود از پشت صحنه شبی!
سکوت بهترین واژه از هزاران می شود
وقتی دلی پر از حرف داری و
نمی خواهی...
نه اینکه نمی توانی!
همیشه می گویم:
خواستن , آغاز و پایان شدن است و
بودن!
و یک نگاه برهنه که می خواهمش:
دلیل ساده گی ام!
همین سکوت و همین نگاه ساده ی بی لباس و نقاب . . .
روزی
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.
در رگ ها، نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب! سیب
آوردم، سیب سرخ خورشید.
خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت، جار
خواهم زد: ای شبنم، شبنم،شبنم.
رهگذر خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او
خواهم آویخت.
هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچید.
هر چه دیوار، از جا خواهم برکند.
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دل ها را با
عشق ، سایه را با آب، شاخه ها را با باد.
و بهم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها، به هوا خواهم برد.
گلدان ها، آب خواهم داد
خواهم آمدپیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش
خواهم ریخت
مادیان تشنه، سطل شبنم را خواهم زد.
خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان