خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
به دنبالش نگرد
خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد
خدا آن جاست
در جمع عزیزترین هایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
گشتنت زمان را هدر می دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی
وخدا همینجاست در قلبت...
راهی آسمان نمیشد
ابر با کدام بهانه
به پای زمین میافتاد؟
گنجشکها دیوانه نمیشدند
که برای دانهای از آسمان به زمین بیایند.
اگر نیامده بودی پرنده و آسمان و ابر نبود
آنگاه کسی برای خودش دلتنگ نمیشد که ببارد
اگر نبودی من از بهشت بیرون نمیآمدم
اگر نبودی آبها در وضوی کدام فرشته زلال میشدند ؟
رودخانهها به سوی کدام دریا میدویدند ؟
میبینی تو بهانه تولد من
و دلیل بودن دریا و درخت و آسمان و پرندگانی
پس بمان تا زندگی ادامه داشته باشد
تا درخت برقصد تا پرنده اوج بگیرد فرود بیاید
ـ دور خیز پرندگان را به آسمان میبینی؟
اوج میگیرند که عاشقانهتر در پایت بیفتند ـ
تا رودخانه بشکند تا آبشار متولد شود
امروز بارانی از تو جهان را به مهربانی کشانده است
امروز میدانم تولد تو، تولد درخت
تولد باران و آبشار است...
اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود
اگر دفترخاطرات طراوت پر از ردپای دقایق نبود
اگر ذهن آیینه خالی نبود
اگر عادت عابران بی خیالی نبود
اگر گوش سنگین این کوچه ها
... فقط یه نفس می توانست یکریز
شبی چشمهای درشت توراجای شبنم ببارد
اگر ردپای نگاه تورا باد و باران
ازاین کوچه ها اب وجارو نمی کرد
اگر قلک کودکی لحظه هارا پس اندازمی کرد
اگر اسمان سفره ی هفت رنگ دلش رابرای کسی بازمی کرد
و می شدبه رسم امانت
گلی رابه دست زمین بسپریم
و ازاسمان پس بگیریم
اگرخاک کافر نبود
و روی حقیقت نمی ریخت
اگر ساعت اسمان دورباطل نمی زد
اگر کوهها کر نبودند
اگر آبها تر نبودند
اگر باد می ایستاد
اگرحرفهای دلم بی اگر بود
اگرفرصت چشم من بیشتر بود
اگرمی توانستم ازخاک یه دسته لبخند پرپر بچینم
تورامی توانستم ای دور از دور یک بار ببینم....
ای کاش درختی باشم
تا همه تنهایان
از من پنجره ای کنند
و تماشا کنند در من
کاهش دلتنگی شان را
اگر اینگونه بود
پس دلم را
به سمت دست نخورده ترین قسمت آسمان می بردم
تا معبر
بکر ترین عطرها باشم
که تاکنون
هیچ مشامی
نبوییده باشد
و قاب تصویر های متحرک
ازخیال سبز
در باغ آسمان
که قوی ترین چشم ها آن را
رصد نمی توان کرد
ای کاش درختی باشم
تا از من در یچه ای بسازند
و از آن خورشید را بنگرند
که حرارت و بزرگی را
ازپیشانی مردی وام گرفت
که خانه ای داشت
کوچک تر از دو گام که برداری
ای کاش مرا تا خداوسعت دهند
تا نشان دهم
انسان یعنی
چهل سال آیینه وار زیستن
من تصویر هایی دارم
از سکوت
که در بیابانش
واژه ها لالند
و کلمه ها کوچک
بروز سکوت
در جنگل کلمه
چگونه آیا ؟
ای کاش پنجره ای باشم !
اگر سکوت ِ این گستره ی بی ستاره مجالی دهد،
می خواهم بگویم : ســـلام!
اگر دلواپسی ِ آن همه ترانه ی بی تعبیر مهلتی دهد، از کوچه های بی چراغ! مدتی بود که دست و دلم به تدارک ِ ترانه نمی رفت!
می خواهم از بی پناهی ِ پروانه ها برایت بگویم!
از این حصار ِ هر ور ِ دیوار!
از این ترانه ی تار...
کم کم این حکایت ِ دیده و دل،
که ورد ِ زبان ِ کوچه نشینان است،
باورم شده بود!
باورم شده بود،
که دیگر صدای تو را در سکوت ِ تنهایی نخواهم شنید!
راستی در این هفته های بی ترانه کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من و این دفتر ِ سفید،
به گوشت نمی رسید؟
تمام دامنه ی دریا را گشتم تا پیدایت کردم!
آخر این رسم و روال ِ رفاقت است،
که در نیمه راه ِ رؤیا رهایم کنی؟
می دانم!
تمام اهالی این حوالی ، گهگاه عاشق می شوند!
اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،
از انگشتان ِ دست بیشتر نیست!
می ترسیدم - خدای نکرده ! -
آنقدر در غربت ِ گریه هایم بمانم،
تا از سکوی سرودن ِ تصویرت سقوط کنم!
اما آمدی!
همراه همیشه ی نجات و نجابت!
حالا دستهایت را به عنوان امـانــت به من بده!
رنگ ها در نگاهم آشناست
رنگ زرد ، رنگ خزان در چهره ام
رنگی از روزگار کوچ توست
رنگ آبی نعمت باران من
وصفی از رنگ طلوع چشم تو
آن زمان شاید که خواب خاکستر است
رنگ مشکی فرمی از رنگ شب است
آنکه نامش در نگاهم آشناست
رنگ نارنجی همان رنگ غروب
آن که می خواند زمان هر روز و شب
قصه اش را رنگ تکرار می زند...
خسته ام از سرخی رنگ دلم
زخمی از ایام تنهایی من
دوستدار اشک بی فریاد من
جوهری در زندگی های منی...
آنکه می خوانند تو را رنگ بنفش
آن زمان که مرغ باران کوچ کند
تپه هایی زیر چشمان من است...
رنگ سبز طعم همان دیروز بود
روزگار خوب دیدار تو بود
رنگ ها ،
خاطرات تلخ و شیرین دلم
نعمتی در جاده ها ی سرنوشت
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان