گفتند : « کلاغ »، شادمان گفتم : « پر«
گفتند : « کبوترانمان »، گفتم : « پر«
گفتند : « خودت »، به اوج اندیشیدم
در حسرت رنگ آسمان گفتم : « پر«
گفتند : « مگر پرنده ای ؟»، خندیدم
گفتند : « تو باختی » و من رنجیدم
در بازی کودکان فریبم دادند
احساس بزرگ پر زدن را چیدم
آنروز به خاک آشنایم کردند
از نغمه پرواز جدایم کردند
آن باور آسمانی از یادم رفت
در پهنه این زمین رهایم کردند
.
.
.
.
گفتند : « پرنده » ، گریه ام را دیدند
دیوانه خاک بودم و فهمیدند
گفتم که « نمی پرد « ، نگاهم کردند
بر بازی اشتباه من خندیدند....!!
کلبه ای می سازم ...
پشت تنهایی شب
زیر این سقف سیاه
که به زیبایی دل تنهای تو باشد
پنجره هایش از عشق
سقفش از عطر بهار
رنگ دیوار اتاقش گل یاس
عکس لبخند تو را می کوبم
روی ایوان حیاط
تا که هر صبح اقاقی ها را
از تو سرشار کنم
همه ی دلخوشی ام بودن توست
وچراغ شب تنهایی من
نور چشمان تو است
کاشکی در سبد احساسم
شاخه ای مریم بود
عطر آن را با عشق
توشه راه گل قاصدکی می کردم
که به تنهایی تو سربزند
توبه من نزدیکی وخودت می دانی
شبنم یخ زده چشمانم
در زمستان سکوت
گرمی دست تو را می طلبید...!!!
شراب خواستم...
گفت : " ممنوع است "
آغوش خواستم...
گفت : " ممنوع است"
بوسه خواستم...
گفت : " ممنوع است "
نگاه خواستم...
گفت: " ممنوع است "
نفس خواستم...
گفت : " ممنوع است "
...
حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ،
با یک بطری پر از گلاب ،
آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد با هر چه بوسه ،
سنگ سرد مزارم را
و
چه ناسزاوار
عکسی را که بر مزارم به یادگار مانده ،
نگاه می کند و در حسرت نفس های از دست رفته ،
به آرامی اشک می ریزد .
...
تمام تمنای من اما
سر برآوردن از این گور است
تا بگویم هنوز بیدارم...
سر از این عشق بر نمی دارم.
دل من چه خرد سال است
ساده می نگرد
ساده می خندد
ساده می پوشد
دل من از تبار دیوارهای کاهگلیست
ساده می افتد
ساده میشکند
ساده میمیرد...
گاهی رفتن یک هدیه است
هدیه به کسانی که دنیا را برای آنها زیبا میخواهیگاهی ماندن بزرگترین خیانت است
خیانت به کسانی که دنیا را برای آنها پر از آرامش میخواهی...
دلم صبوری پیشه کن ... بیاموز پرواز را !
وقت کوچ است ... باید بار سفر بندی...
"ای کاش حدیث کوچ باور می شد...
دیواره این قفس پر از در می شد"..
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟
چشم های من و تو آینه ی درد همند
شانه های من و تو شانه که نه!کوه غمند
چشم های تو عظیمند و پر از درد عمیق
از همین روی برای دل من محترمند
هر چه چشمان تو آواز صلابت بشوند
باز می خوانمشان باز عزیز دلمند
خنده ها را همه ققنوس شررساز بکن
تا به خاکستر من روح دوباره بدمند
تو هم از درد بگویی به کجا تکیه کنم؟
با ستون های خرابی که از اندوه خمند
چشم در چشم هم از راه بگوییم و امید
چشم های من و تو آینه تالار همند
پشت سر هر آنچه که دوستش می داری ...پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است.
و
تو برای اینکه معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی. زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش اوکوچک جلوه می کند.
دوست دارم مسافری باشم
بی هیچ کوله باری از این دنیای گنگ
مسافر یک جزیره ... دور تا دورش آب ...
من باشم و یک دل و یک خدا
من باشم و تمام تنهاییهایم
من باشم و لحظه های مقدس نیاز
من باشم و منو منو منو منو.... خدا
از زندگی همین مرا بس است...
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان