پروردگارا
از عشق امروزمان چیزی برای فردایمان باقی بگذار….
به اندازه یک نگاه…
به اندازه یک لبخند….
تا به یاد داشته باشیم که روزی عاشق هم بودیم
زندگی برنامه ایست
روی موج آه و کوتاه و ردیف آمدن رفتن
با فرکانسی که گاهی
با نگاهی می شود روشن
صبح ها
موسیقی زیر کلام ماست
میکروفن های همه باز است و مردم سوی هم
پیک خواهش می فرستند
برخی از آنان گزارش می فرستند
نیمه شبها
بعضی از گیرنده ها
متصل هستند به چشمان من
زندگی یک موج کوتاه است و یک آه است
پاره ای از اوقات هم
یک تپق،یک اشتباه است
مثل دل بستن
مثل دل کندن…
روزی چشم به دیگر یارانش گفت: کوهی پوشیده از ابر در پشت این دره ها می بینم.
به راستی که چه کوه زیبایی است.
گوش گفت: کجاست آن کوهی که تو می بینی؟
من صدای او را نمی شنوم.
دست گفت: من بیهوده می کوشم تا او را لمس کنم اما هیچ کوهی را نمی یابم.
بینی گفت: من وجود او را درک نمی کنم زیرا قادر نیستم او را ببویم.
پس وجود آن غیرممکن است!
آنگاه چشم به سوی دیگری برتافت و با خود خندید،
درحالی که حواس دیگر درباره چنین خیالبافی هایی گفتگو می کردند و به این نتیجه رسیدند که چشم از راه بدر شده است!
هر کسی میخواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
دل بیرنگ و ریاست
بر درش برگ گلی میکوبم
روی آن با قلم سبز بهار
مینویسم: ای یار
خانه ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
«خانه دوست کجاست؟»
باران باشد
تو باشی به دنیا می گویم .... خداحافظ !
یک خیابان بی انتها باشد ....
امشب غم تو در دل دیوانه نگنجد
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد
تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد
بیرون زده ام تا بدرم پرده ی شب را
کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد
خمخانه بیارید که آن باده که باشد
در خورد خماریم به پیمانه نگنجد
میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا
جای دگر این گریه ی مستانه نگنجد
مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش
با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد
تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر
سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد
در چشم منت باد تماشا که جز اینجا
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد
دور از تو چنانم که غم غربتم امشب
حتی به غزل های غریبانه نگنجد
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی؛ زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت میباید تو را تا خانه قاضی برم
گفت رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت نزدیک است والی را سرای؛ آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه خمّار نیست؟!
گفت تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست
گفت از بهر غرامت جامهات بیرون کنم
گفت پوسیدهست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه؟
گفت در سر عقل باید، بیکلاهی عار نیست
گفت می بسیار خوردی؛ زان سبب بیخود شدی
گفت ای بیهودهگو حرف کم و بسیار نیست
گفت باید حد زند هشیار، مرد مست را
گفت هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
خدا گفت : لیلی یک ماجراست ، ماجرایی آکنده از من ، ماجرایی که باید بسازیش
شیطان گفت : یک اتفاق است ، بنشین تا بیفتد . آنان که حرف شیطان را باور کردند . نشستند و لیلی هیچگاه اتفاق نیفتاد . مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد .
خدا گفت : لیلی درد است ، درد زادنی نو ، تولدی به دست خویشتن .
شیطان گفت : آسودگی است ، خیالیست خوش .
خدا گفت : لیلی رفتن است . عبور است و رد شدن .
شیطان گفت : ماندن است ، فرو رفتنِ در خود .
خدا گفت : لیلی جستوجو است ، لیلی نرسیدن است . نداشتن و بخشیدن .
شیطان گفت : خواستن است ، گرفتن و تملک .
خدا گفت : لیلی سخت است ، دیر است و دور از دست .
شیطان گفت : ساده است ، همین جایی و دم دست . و دنیا پر شد از لیلیهای زود ، لیلیهای ساده اینجایی ، لیلیهای نزدیک لحظهای .
خدا گفت : لیلی زندگیست . زیستنی از نوعی دیگر . لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود .
مجنون زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و میدانست که لیلی تا ابد طول میکشد ...
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان