نه راه پس
نه راه پیش
ماندهام
پشت دری که آمدنت را دشوار میکند
چون ماه، که پشت ابری ناگوار
چون تاریخ، که پشت افعال بعید
چون میوه کال، که روی درخت
چون پرچم گر گرفته خورشید، که پشت پرده شب
ماندهام
پشت دیواری که صدای اطلسیها را
در خود مدفون کرده
و رستن باغچه را هنگام بهار دشوار میکند
پشت درختهایی که زینت شانهشان تبر است
و به پاس شاخهای که به شکوفههایش ایمان آورده
به پرندگان
لبخند میزنند
ماندهام
پشت پنجرهای که چشمهایش را به آسمانی مکدر دوخته است
و خوشبختی را در کف دستانم دشوار میکند
پشت ابرهای عقیمی که به آیین باران قایل نیست
و سهم من از آسمان
ستارهایست
روی شاخه بید
که با هر بادی میلرزد
ای عشق
یکی از همین روز ها
از مشرق سرزمین مقدس اشراق
بر قلب غریبم تابیدی......
و ندایت را چه رسا احساس کردم:
«یادم تورا فراموش!!!»
ومن....
فهمیدم.....
که باز هم «باختم!»......
یادگذشته ها به خیر ...آن روز ها هرکس که فراموش می کرد بازی کودکانه مان را می باخت و این روزها هرکس که فراموش می کند بازی زندگی را می برد
با تو یک شب بنشینیم و شرابـــــــی بخوریم
آتش آلود و جگر سوخته آبـــــــــــی بخوریم
در کنار تو بیفتیم چو گیســـــــــوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابــــــــــــی بخوریم
بوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است
باده با زمزمه ی چنگ و ربابـــــــی بخوریم
سپر از سایه ی خورشید قدح کـن زان پیش
کز کماندار فلک تـــــیر شهــــــــابی بخوریم
پیش چشم تو بمیــــــرم که مست است ، بیا
تا به خوش باشی مستــان می نابی بخوریم
صله ی سایه همین جرعه ی جام لب توست
غزلی نغز بخوانیم و شرابـــــــــــی بخوری
به میوهفروشی که نزدیک شد، دست دختر کوچکش را محکم در دست گرفت و سرعتش را زیاد کرد تا او میوهها را نبیند. ولی همان چند لحظه کافی بود تا خرمالوهایی که زیر نور چراغ میدرخشید، توجهش را جلب کند...
دخترک با زبان شیرین کودکانه گفت: «خلمالو، خلمالو ...»، مادر او را بغل کرد و دور شد. دخترک گریهکنان با صدای بلند خواستهاش را فریاد میزد و مادر برای این که ساکتش کند، اخمیکرد و با دست به پشتش زد. دخترک سر روی شانه مادر گذاشت و آرام گرفت. مادر گامهایش را میشمرد و لحظه شماری میکرد تا به منزل برسد و بغض فروخوردهاش را آزاد کند...
بیست ثانیه از چراغ سبز باقی مانده بود و به راحتی میتوانست چهار راه را رد کند. کمیسرعتش را بیشتر کرد تا با خیال راحت از چراغ بگذرد. نزدیک چهار راه که شد، ثانیهها داشتند کم میشدند، چهارده، سیزده، ... ناگهان به جای دوازده، ثانیه به دو تغییر کرد!
دو، یک ... نمیتوانست تصمیم بگیرد که ادامه بدهد یا بایستد. آیا با آن سرعت میتوانست خودرو را متوقف کند؟
داشت تصمیم میگرفت که ... زرد، قرمز، حرکت موتور سوار...
دو توانگر و یک فقیر با هم به حج رقفتند.
توانگر اول چون دست در حلقه کعبه زد ، گفت :
خدایا به شکرانه ی آن که مرا اینجا آوردی، بلبان و بنفشه را از مال خود آزاد کردم.
توانگر دوم چون حلقه بگرفت ، گفت :
بدین شکرانه، مبارک و سنقر ( دو تن از غلامانش را ) آزاد کردم.
مرد فقیر چون حلقه بگرفت، گفت :
خدایا تو می دانی که من نه بلبان دارم نه بنفشه نه سنقر و نه مبارک؛
بدین شکرانه، همسرم را از خود به سه طلاق آزاد کردم.
هی مجنون !!
کجایی !!!
بیاو لیلایت را از کوچه پس کوچه های این حافظه های عاشق بردار و با خودت ببر ...
و بذار دنیایی از شرش راحت بشوند دیگر نه کسی بگوید لیلای من ...
نه کسی بگوید مجنونم ...شاید فرجی شد ...
زن: عزیزم... اگه من بمیرم تو چیکار می کنی؟
مرد: عزیزم! چرا این سوالو می پرسی؟ این سوال منو نگران می کنه!
زن: آیا دوباره ازدواج می کنی؟
مرد: البته که نه عزیزم!
زن: مگه دوست نداری متاهل باشی؟
مرد: معلومه که دوست دارم!
زن:پس چرا دوباره ازدواج نمی کنی؟
مرد: خیلی خب! اگر تو اینطوری میخوای ازدواج می کنم!
زن (با لحن رنجیده): پس ازدواج می کنی؟
مرد: بله!
زن (بعد از مدتی سکوت): آیا باهاش توی همین خونه زندگی می کنی؟
مرد: خب بله! فکر کنم همین کار رو بکنم!
زن (با ناراحتی): بهش اجازه میدی لباسهای منو بپوشه؟
مرد: اگه اینطور بخواد خب بله!
زن (با سردی): واقعا“؟ لابد عکسهای منو هم می کنی و عکسهای اونو به دیوار می زنی!
مرد: بله! این کار به نظرم کار درستی میاد!
زن (در حالی که این پا و اون پا می کنه): پس اینطور... حتما“ بهش اجازه میدی بجای من هر شب دست چپتو بغل کنه تا خوابش ببره !
مرد: البته که نه عزیزم!
زن: چراااااااااااااااااااااااا !!!
مرد: چون اون چپ دسته.!!!!!!
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان