تـن تـو آهـنگی است
و تـن من کلمه ای است
که در آن می نـشیند
تا نـغمه ای در وجود آیـد
سروده ی که تـداومش را می تـپد
در نگاهت همه ی مهـربـانی هاست
قـاصدی که زنـدگی را خبر می دهد.
و در سکـوتـت همه صداها
فـریـادی که بـودن را
تـجربـه می کـند.
اگر مانده بودی تورا تا به عرش خدا می رساندم
اگر مانده بودی تورا تا دل قِصه ها می کشاندم
اگر با تو بودم به شبهای غربت که تنها نبودم
اگر مانده بودی ز تو می نوشتم تو را می سرودم....
...پشت میز قمار دلهره ی عجیبی داشتم
...برگی حکم داشتم و دیگر هر چه بود ضعیف بود و پایین
...بازی شروع شد
...حاکم او بود و من محکوم
...همه ی برگ هایم رفتند و سربرگ بیش نماند
.برگی از جنس وفا رو کرد ... من بالاتر آمدم
.بازی در دست من افتاد
... عشق آمدم با حکم عشوه و ناز برید
.حکم امد از جنس چشم سیاهش
...زندگی
.حکم من پایین بود و باختم
و آنان که باور کردند،
برای چیدن ستاره
- حتی -
دستی دراز نکردند...
اما من به سوی دورترین و زیبا ترین ستاره دست یازیدم
و
هرچند دستانم خالی ماند،
اما
چشمهایم پر از ستاره شد.
ستاره های درونت را در شب چشمانت رها ساز
و
باور کن که عشق را هدفی نیست
آنچنان که بدست آید،
در آغوش جای گیرد یا
در آیینه چشمانت به تصویر بنشیند...
باور کن که
عشق خود، همه چیز است...
مرا تو بی سببی نیستی
به راستی
صلت کدام قصیده ای
ای غزل؟
ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب
از دریچه ی تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل می بندد
نظر بازی که تو آغاز می کنی............
بعضی وقتها جرأت پرسیدن را هم نداشتیم، نه از پدر و مادر و نه از کسی دیگر که زود متهم میشدیم به این که: «هان! نگران فردایی و درسهای نخوانده و...» و تو دیگر نمیشنیدی، فقط میفهمیدی که آوار سنگین فریاد است که خراب میشود روی سرت.
حالا که بزرگتر شدهام باز هم میبینم همانطور است اما عجیب که حالا به این عصرها افزوده هم شده است و دیگر فقط جمعهها نیست!
اما تفاوتی دارد، بزرگ شدن که میتوانم به خیابان بزنم. تا به قول مادر بزرگها، هوایی به سرم بخورد؛ شاید این خلقوخوی، روی دیگرش را بنماید!
این عصر هم به خیابان آمدهام؛ عصر جمعه است. میروم و با خودم فکر میکنم که باید جور دیگر بود، باید طور دیگر نگاه کرد، باید زندگی را...
اما گویا برایم سخت است باور این تغییر، من که دهها سال است اینگونه نگاه کردهام؛ براستی تغییر فرهنگ ساده نیست.
به مردم نگاه میکنم، حسی به من میگوید بسیاری از آنها که میبینم هممانند من هستند، مینشینم، زیر درختی سکویی هست، به مردم نگاه میکنم، نسیمی ملایم میبردم به دهها سال پیش، به سالهای پیش از آن دغدغهها، مرور میکنم با خودم، رفتارها و گفتارها را.
که اگر بلند میخندیدیم، اگر در خیابان یا در اتوبوس میخندیدیم، چند نگاه پر معنا بود و شاید کشیده شدن گوش و نیشگونی که یعنی بد است اینجا خندیدن؛ اینجا که جای خنده نیست!
اما هیچوقت هم نگفتند که کجا جای خنده است؛ ما هم باز ترسیدیم که بپرسیم!
راستی چرا یادمان ندادند که باید خندید؛ مگر نمیگفتند که خنده بر هر درد بیدرمان دواست؟
آیا یادشان رفت که به ما هم یاد بدهند؟ یاد بدهند که بخندیم؟ سختیها که جزیی از زندگی هستند، میآیند چه بخواهیم و چه نخواهیم اما چرا یادمان رفته که چگونه با آنها مواجه شویم؟
آیا اگر خار گلی به دستمان رفته باشد، باید از همه گلها متنفر باشیم؟
آیا باید همه رویاهای خود را تنها بهخاطر اینکه یکی از آنها به حقیقت نپیوسته، رها کنیم؟
آیا امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بهخاطر اینکه در زندگی، یک یا چند بار شکست خوردهایم؟
آیا باید از تلاش و کوشش دست بکشیم بهخاطر اینکه یکی از کارهایمان به نتیجه مورد نظر نرسیده است؟
نه؛ اگر یادمان ندادهاند باید یاد بگیریم و یاد بدهیم به فرزندانمان، به دوستانمان، به همه باید بگوییم که بهخاطر اینکه یکی از دوستانمان و رابطه با ما را زیر پا گذاشته، نباید همه دستهایی را که برای دوستی بهسوی ما دراز میشوند، رد کنیم.
یادمان باشد که عشق را باور کنیم که همه شانسها را لگدمال نکنیم چون روزی در یکی از تلاشهایمان ناکام ماندهایم.
یادمان نرود و به یاد داشته باشیم که همیشه شانسهای دیگری هم هستند؛ دوستیهای دیگری و افقهای بهتری.
اینها شعارهای تهی نیستند، اطمینان داشته باشیم که تنها اگر قوی و پر استقامت و امیدوار بمانیم، میتوان در انتظار روزهای بهتر و شادتری بود...
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان