عبور باید کرد
وهمنورد افق دور باید شد
وگاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
وگاه از سر یک شاخه توت باید خورد...
عبور باید کرد
صدای باد می اید عبور باید کرد
ومن مسافرم ای باد های همواره
مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید
مرا به کودکی شور آب ها برسانید
وکفش های مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید
دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپیدغریزه اوج دهید
واتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گم شده پاک
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا بهم بزنید
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
حضور "هیچ" ملایم را
به من نشان بدهید....
در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.
پس من کجا بودم؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد
و در پایان همه رؤیا ها در سایه بهتی فرو می رفت.
من در پس در تنها مانده بودم.
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام.
گویی وجودم را در پای این در جا مانده بود،
در گنگی آن ریشه داشت.
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من در تاریکی خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هشیاری خلوت خوابم را آلود.
آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟
د رتاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بود.
پس من کجا بودم؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم.
همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:
آیا من سایه گمشده خطایی نبودم؟
در اتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت.
پس من کجا بودم؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بود.
خلوتم را نشکن
شاید این خلوت من کوچ کند
به شب پروانه
به صدای نفس شهنامه
به طلوع اخرین افسانه
و غروبی که در ان
نقش دیوانگی یک عاشق
بر سر دیواری پیدا شد.
خلوتم را نشکن
خلوتم بس دور است
ز هوای دل معشوق سهند
خلوتم راه درازی ست میان من و تو
خلوتم مروارید است به دست صیاد
خلوتم تیر وکمانی ست به دست سحر
خلوتم راه رسیدن به خداست
میرود لانه بسازد بغل خانه نیما شاید
گل نشسته لب رود
دفتر شعرش ـ پروانه زیبایی ـ را میخواند
نغمهای میریزد
عطر سبزی دارد
شاخهها مکتبشان روییدن
رودها مکتبشان جوش و خروش
مرغها مکتبشان پرواز است
لاله از سبزه نمیپرسد
تو چرا سبزی
خزهپوشان بلند
بوته را دست نمیاندازند
مکتب من عشق است
تو چه ساده ای و من ، چه سخت
تو پرنده ای و من ، درخت.
آسمان همیشه مال توست
ابر، زیر بال توست
من ، ولی همیشه گیر کرده ام.
تو به موقع می رسی و من،
سال هاست دیر کرده ام.
خوش به حال تو که می پری!
راستی چرا
دوست قدیمی ات _ درخت را _
با خودت نمی بری؟
فکر می کنم
توی آسمان
جا برای یک درخت هست.
هیچ کس در بزرگ باغ آفتاب را
روی ما نبست.
یا بیا و تکه ای از آسمان برای من بیار
یا مرا ببر
توی آسمان آبی ات بکار.
خواب دیده ام
دست های من
آشیانه تو می شود.
قطره قطره قلب کوچکم
آب و دانه تو می شود.
میوه ام:
سیب سرخ آفتاب.
برگ های تازه ام:
ورق ورق
نور ناب.
خواب دیده ام
شب، ستاره ها
از تمام شاخه های من
تاب می خورند.
ریشه های تشنه ام
توی حوض خانه خدا
آب می خورند.
من همیشه
خواب دیده ام، ولی ...
راستی ، هیچ فکر کرده ای
یک درخت
توی باغ آسمان
چقدر دیدنی ست!
ریشه های ما اگرچه گیر کرده است
میوه های آرزو، ولی
رسیدنی ست....
مرا دریاب
تو ای تنهاترین شاهد
تو ای تنها در این دنیا و هر دنیا
بجز تو آشنایی من نمییابم
بجز تو تکیهگاه و همزبانی من نمیخواهم
مرا دریاب
تو میدانی که من آرام و دلپاکم
و میدانی که قلبم جز به عشق تو
و نام تو
و یاد تو
نخواهد زد
و میدانی که من ناخوانده مهمانی در این ظلمتسرا هستم
که من تنهاترین تنهای بیسامان این شهرم
مرا بنگر.. مرا دریاب
قسم به راز چشمانم
به اقیانوس بیپایان رویایم
به رنگ زرد به رنگ بیوفاییها
به عشق پاک
به ایمانم
به چین صورت مادر
به دست خستهی بابا
به آه سرد تنهایی
به قلب مردهی زاغان
به درد کهنهی زندان
به اشک حسرت روحم
به راز سر به مُهر سینهی اسبم
اگر دستم بگیری و
از این زندان رها سازی
برایت عاشقانه شعر خواهم گفت
همین یک قلب پاکم را
و روح بیقرارم را که زندانیس
به تو ای مهربان تقدیم خواهم کرد
مرا از غربت زندان رها گردان
نگاه بیپناهم بر در زندان تنهایی روح خستهام خشکید
مرا دریاب که غمگینم...
حرف اول....
خدایا
به تو پناه می بریم
از شبهایی که سردند ودست هایی که بی عاطفه اند
با صورت هزار ساله
مانند روزهای شیر خوارگی ام ، می خندم
هنوز نمی دانم راه و چاه یعنی چه !
اما
لابد چیزی در خاک باغچه هست
که من اینطور
برای روئیدن تلاش می کنم ...
غزل هایم برای توست ای شرقی ترین من
تو ای ایهام سرخ بیت های آخرین من
تو جاری در عبور روشن فردای تردیدی
که با خود می بری اندوه را از قلب من
تو دریای منی
یک آبی پهناور ساده
که موجت بارها تا عشق بوده در کمین من
بیا آخر
برایم نه قناری ماند ونه فریاد
ته این کوچه
تک مانده ست چشمان خیس من
تو را جان قناری ها
وهرکس دوستش داری
بمان در شعرهای من
غریب نازنین من
به عشق جاودان سوگند
من هم دوستت دارم
بیا از پشت ابری دور
ای شرقی ترین من...
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان