وقتی ولم کردی
اول گریه کردم
بعد با خاطراتمون زندگی کردم...
و هر بار که خوبیهامو دیدم ، بیشتر به ارزش خودم پی بردم
و آروم آروم خاطرات با ارزشم رو از وجود تو پاک کردم
و وقتی تنها شدم
اینبار خودم رو پیدا کردم...
چه نازنین ، چه دوست داشتنی ، چه لطیف و چه خواستنی...
همه اینها من بودم...
اوهوم...
ازت ممنونم که من رو رها کردی.
این بار بهتر از دفعه قبل خودم رو شناختم.
با این لطفت کمکم کردی که جایی توی قلبم برای خودم باز بشه...
و دوباره فرصت کنم که بیشتر به خودم عشق بورزمش
خدایا ! دلم باز امشب گرفته
بیا تا کمی با تو صحبت کنم
بیا تا دل کوچکم را
خدایا فقط با تو قسمت کنم
خدایا ! بیا پشت آن پنجره
که وا می شود رو به سوی دلم
بیا،پرده ها را کناری بزن
که نورت بتابد به روی دلم
خدایا! کمک کن به من
نردبانی بسازم
و با آن بیایم به شهر فرشته
همان شهر دوری که بر سردر آن
کسی اسم رمز شما را نوشته
خدایا! کمک کن
که پروانه شعر من جان بگیرد
کمی هم به فکر دلم باش
مبادا بمیرد
خدایا! دلم را
که هر شب نفس می کشد در هوایت
اگرچه شکسته
شبی می فرستم برایت
به گنجشک گفتند بنویس: عقابی پرید.
عقابی فقط دانه از دست خورشید چید
عقابی دلش آسمان ، بالش از باد
به خاک و زمین تن نداد
وگنجشک هر روز همین جمله ها را نوشت
و هی صفحه صفحه، و هی سطر سطر ، چه خوش خط و خوانا نوشت
و هر روز دفتر مشق او را ، معلم ورق زد
و هر روز هم گفت : آفرین!
چه شاگرد خوبی همین!
ولی بچه گنجشک یک روز با خودش فکر کرد
برای من این آفرین ها که بس نیست
سوال من این است چرا آسمان خالی افتاده آنجا
برای عقابی شدن چرا هیچکس نیست
چقدر از « عقابی پرید » فقط رو نویسی کنیم
چقدر آسمان خط خطی ، بال کاهی،
چرا پر کشیدن فقط روی کاغذ، چرا نقطه هر روز، باز از سر خط، چرا؟
برای پریدن از این صفحه ها نیست راهی...
و گنجشک کوچک پرید به آن دورها
به آنجا که انگشت هر شاخه ای رو به اوست ، به آن نورها
و هی دور و هی دور و هی دورتر
و از هر عقابی که گفتند مغرورتر
و گنجشک شد نقطه ای
نه در آخر جمله ای در دفتر این و آن
که بر صورت آسمان ، میان دو ابروی رنگین کمان...
«
عجب حکایتی است
قصه ی غصه ی ما آدمها
قصه ی تیغ تشنه ی خنجر و پاره دلی بی پناه...
چیست جنس این خنجر برهنه ی دوست
که کویر کویر،تشنه ی خون من است
چه کرده ام؟!
چیست تقصیر من ای دوست
که بی پروا کشیدی بر تن این زخمی افتاده به خاک،
خنجر کین دیرینه خود...
بشوی دست خون آلودت را با اشک چشمم
باشد که رهگزان باور کنند
که در آغوش تو جان دادم...
مسیر خانه ات را از حافظه ی کفشهایم پاک کردم
اگر دریا باشیم
تمامی نداریم
بیا تنها قطره ای باشیم
بیا دریا نباشیم
تا تمام شویم . . .
من روزها به دیدن ابلیس می روم
شبها دلم برای خدا تنگ می شود.
عشق می ورزم به هرچه بوی تو را می دهد
هر چه نشانی از تو دارد
هر چه که خاطراتمان را زنده میکند
این روزها عشق می ورزم به
سبزی برگ درخت
لذّت نوشیدن آب
بی خوابیهای شبانه
اینها یادگار روزهای گذشته اند
و من اکنون،نشسته ام کنج دیوار
با سری در میان دو دست
و رهگذرانی که برای تنهایی من سکّه خرج می کنند
هر چند مال من نشدی،ولی ازت خیلی چیزا یاد گرفتم
یاد گرفتم
به خاطر کسی که دوسش دارم،باید دروغ بگم
یاد گرفتم
هیچ وقت،هیچ کس ارزش شکستن غرورمو نداره
یاد گرفتم
تو زندگیم برای این که بفهمم اون چقدر دوسم داره هر روز دلشو به بهانه ای بشکنم
یاد گرفتم
گریه های هیچ کس رو باور نکنم
یاد گرفتم
هیچ وقت بهش فرصت جبران ندم
یاد گرفتم
هر روز دم از عاشقی بزنم،ولی خودم عاشق نباشم
و عشق...
پرکردن تنهایی ها
یا بیشتر تنها شدن؟
چقدر مبهم...
گاه به گذشته می اندیشم
به کودکی...
خاله بازی،بادبادک بازی و جیغ و دادهای کودکانه
به دنیای شیرین بچگی!
و حالا...
چگونه عشق را درک کنیم؟
چگونه تنها نباشیم؟!
وقتی بزرگ شده ایم...
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان