به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریکی خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دلم تنگ است...
فقط بخاطر تو تو که مرا این جاها آوردی و تنها
پیش از آنکه ترا ببینم پیش از آن که در تاریکی های وجود تو کم شوم مردی بودم ?
مردی بودم تنها و سر کش و آزاده عقابی بودم که قلعه کوه غرور آشیانم ?
تو ? تو که نفرین شده آسمان بودی? تو که ساحر رنگین سخن بودی ?
روزی سر راهم قرار گرفتی و با افسون فریب و دام جادویی کلمات?
اسیرم کردی و در قفس طلای عشق ببند اسارتم افکندی ...... .
لیلی زیر درخت انار نشست
درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ
گلها انار شد، داغ داغ. هر اناری هزار تا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند، دانه ها توی انار جا نمیشدند.
انار کوچک بود. دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت.
خون انار روی دست لیلی چکید.
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود.
کافی است انار دلت ترک بخورد...
اقتدار پرواز بیهده بود
نه پری در کار بود نه آسمانی
و به خود گفتم با این لبهای سوخته
روزی خواهم خندید!!!!
بطواف کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی که درون خانه آیی؟
به قمارخانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
در دیر میزدم من، که یکی ز در درآمد
که درا، درا، عراقی که تو هم از آن مایی
سفید پوشیده بودم باموی سیاه
اکنون سیاه جامه ام باموی سپید
می آیم می روم
می اندیشم که شایدخواب بوده ام
خواب دیده ام
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان