دور از این هیاهو
دلم کویر می خواهد و
تنهایی و سکوت و
آغوش ِ سرد ِ شبی که آتشم را فرو نشاند.
نه دیوار،
نه در،
نه دستی که بیرونم کشد از دنیایم،
نه پایی که در نوردد مرزهایم،
نه قلبی که بشکند سکوتم،
نه ذهنی که سنگینم کند از حرف،
نه روحی که آویزانم شود.
من باشم و
تنهایی ِ ژرفی که نور ستارگان روشنش می کند
و آرامشی که قبل از هیچ طوفانی نیست !
عاشق زندگی،...
ثبت دلتنگی هایم،...
سکوت...
لمس لحظه های بی برگشت ...
باران و چتر...
خش خش برگی زیر پا در جاده ای محصور از درختم...
عاشق نوازش نسیم انتهای زمستان که عطر بهار را بر دوش دارد....
عاشق لذت کودکی کردن در بطن روزمرگی های بزرگسالی ام....
عاشق نوشتن برای مخاطبی هستم که نیست...
عاشق تماشای آسمان ابری ام....
عاشق رویاهایم که میدانم تا ابد رویا می مانند...
و عاشق حیاط خلوتم....
میخواهم عاشق بمانم...
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار میکند
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد...
قاصدکی در تقلای رفتن است.
چه زیباست! وچه زیبا تن به بند نمی دهد.
آرام در گوشش زمزمه می کنم:
قاصدکم
برو همراه صبا آزاد و رها برو
تو را شاهد دلی تو را قاصد پیامی می فرستم.
پیامی برای او او که می پرستم.
برای آن مقصود دلها برای بزرگ پروردگارم.
بگو قصد سفر دارم بخواه درمقصدم بپذیرد
بگو برای آنچه دارم دوستش دارم بخواه تقصیرم در شکر را ببخشاید
قاصدکم
همراه پیام من برو تا نهایت آسمانها برو
پیامم را باد، پیامم را باران از تو نگیرد
قاصدکم
پیامم را در پوشش سربسته گلی، پیامم را در ریزش دلشکسته اشکی
پیامم را در آسمان قلبم نوشتم
قاصدکم، همراه پیام من آزاد و رها تا پیش خدا برو
بگو، من از جانب کسی آمده ام
بگو، پیام شکر دارم...........
باز کن پنجره را و به مهتاب بگو
صفحه ذهن کبوتر آبیست ، خواب گل مهتابیست
باز کن چشمت راتا که گل باز شود
قصه زندگی آغاز شود
تا که از پنجره چشمانت،عشق آغاز شود
تا دلم باز شود
دلم اینجا تنگ است،دلم اینجا سرد است
فصلها بی معنی،آسمان بی رنگ است
سرده سرد است اینجا،باز کن پنجره را
باز کن چشمت را،گرم کن جان مرا
ای همیشه آبی،ای همیشه دریا
ای تمام خورشید،ای همیشه گرما
سرده سرد است اینجا،باز کن پنجره را
ای همیشه روشن،باز کن چشم مرا....
غم و اندوه اگر هم روزی از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست با نگاهت به خدا چتر شادی وا کن
مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات
و بگو با دل خود
که خدا هست ؛ خدا هست ...
او همانی ست که در تارترین لحظه شب
راه نورانی امید نشانم می داد ...
ماه من! غصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی ، بودن اندوه است
این همه غصه و غم
این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه!
میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین...
ولی از یاد مبر !
پشت هر کوه بلند
سبزه زاری ست پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند که خدا هست
خدا هست ...
چه کسی می پرسید
خانه ی دوست زمانی به پس کوچه ی تنهایی بود
با دری باز، و یک پنجره ی رو به خدا
باغچه ای داشت پر از اطلسی همدردی
بوی عطر دل پاک، همه جا حس می شد
تک درخت ته باغ، پُر ز برگ دلِ خوش
که به آهنگ نسیم سحری می رقصید
ولی امروز دگر خانه تهی ست
قفل نفرت بدرش بسته کسی
در پس پنجره اش پرده ی رخوت پیداست
بوی حسرت ز در و پیکر خانه جاری ست
خانه متروک شده از نم بیرحمی ها
تک درخت ته باغ، شده مسموم ز هوای نفرت
... دیر زمانیست که در این خانه کسی
ننهادست قدم با دل باز
عشق گاهی خواهش برگ است در اندوه تاک
عشق گاهی رویش برگ است در تن پوش خاک
عشق گاهی ناودان گریه ی اشک بهار
عشق گاهی طعنه بر سرو است در بالای دار
عشق گاهی یک تلنگر بر زلال تنگ نور
پیچ و تاب ماهی اندیشه در ژرفای تور
عشق گاهی می رودآهسته تا عمق نگاه
همنشین خلوت غمگین آه
عشق گاهی شور رستن در گیاه
عشق گاهی غرقه ی خورشید در افسون ماه
عشق گاهی سوز هجران است در اندوه نی
رمز هوشیاریست در مستی می
عشق گاهی آبی نیلوفریست
قلک اندیشه ی سبز خیال کودکیست
عشق گاهی معجز قلب مریض
رویش سبزینه ای در برگ ریز
عشق گاهی شرم خورشید است در قاب غروب
روزه ای با قصد قربت ذکر بر لب پایکوب
عشق گاهی هق هق آرام اما بی صدا
اشک ریز ذکر محبوب است در پیش خدا
عشق گاهی طعم وصلت می دهد
مزه ی شیرین وحدت می دهد
عشق گاهی شوری هجران دوست
تلخی هرگز ندیدن های اوست
عشق گاهی یک سفر در شط شب
عشق پاورچین نجوای دو لب
عشق گاهی مشق های کودکیست
حس بودن با خدا در سادگیست
عشق گاهی کیمیای زندگیست
عشق در گل راز ناپژمردگیست
عشق گاهی هجرت از من تا ما شدن
عشق یعنی با تو بودن ما شدن
عشق گاهی بوی رفتن می دهد
صوت شبناک تو را سر می دهد
عشق گاهی نغمه ای در گوش شب
عادتی شیرین به نجوای دو لب
عشق گاهی می نشیند روی بام
گاه با صد میل می افتد به دام
عشق گاهی سر به روی شانه ای
اشک ریز آخر افسانه ای
عشق گاهی یک بغل دلواپسی
عطر مستی ساز شب بو اطلسی
عشق گاهی هم حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
عشق گاهی نو بهاری گاه پاییزی سرخ زرد!
گاه لبخندی به لب های تو گاهی کوه درد
عشق گاهی دست لرزان تو می گیرد درون دست خویش
گاه مکتوب تورا ناخوانده می داند زپیش
عشق گاهی راز پروانه است پیرامون شمع
گاه حس اوج تنهاییست در انبوه جمع
عشق گاهی بوی یاس رازقی
ساقدوش خانه ی بن بست یاد مادری
عشق گاهی هم خجالت می کشد
دستمال تر به پیشانی عالم می کشد
عشق گاهی ناقه ی اندیشه ها را پی کند
هفت منزل را تا رسیدن بی صبوری طی کند
عشق گاهی هم نجاتت می دهد
سیب در دستی و صاحبخانه راهت می دهد
عشق گاهی در عصا پنهان شود
گاه بر آتش گلستان می شود
عشق گاه رود را خواهد شکافت
فتنه ی نمرودیان زو رنگ باخت
عشق گاهی خارج از ادراک هاست
طعنه ی لولاک بر افلاک هاست
عشق گاهی استخوانی در گلوست
زخم مسماریست در پهلوی دوست
عشق گاهی ذکر محبوب است بر نی های تیز
گاه در چشمان مشکی اشک ریز
عشق گاهی خاطر فرهاد و شیرین می کند
گاه میل لیلی اش با جام مجنون می کند
عشق گاهی تاری یک آه بر آیینه ای
حسرت نا دیدن معشوق در آدینه ای
عشق گاهی موج دریا می شود
گاه با ساحل هم آوا می شود
عشق گاهی چاه را منزل کند
یوسفین دل را مطاع دل کند
عشق گاهی هم به خون آغشته شد
با شقایق ها نشست و هم نشین لاله شد
عشق گاهی در فنا معنا شود
واژگان دفتر کشف و تمناها شود
عشق را گو هرچه می خواهد شود
با تو اما عشق پیدا می شود
بی تو اما عشق کی معنا شود؟
سپیده می زند , غروب می شود
و همان پرده های تکراری تکرار می شوند
و ماه کنار می رود از پشت صحنه شبی!
سکوت بهترین واژه از هزاران می شود
وقتی دلی پر از حرف داری و
نمی خواهی...
نه اینکه نمی توانی!
همیشه می گویم:
خواستن , آغاز و پایان شدن است و
بودن!
و یک نگاه برهنه که می خواهمش:
دلیل ساده گی ام!
همین سکوت و همین نگاه ساده ی بی لباس و نقاب . . .
. . .
عشقبازی به همین آسانی است
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهمواره باران با دشت
برف با قله کوه
رود با ریشه بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمهای با آهو
برکهای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما !
عشقبازی به همین آسانی است .....
شاعری با کلماتی شیرین
دستِ آرام و نوازشبخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دلآرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی
عشقبازی به همین آسانی است .....
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنجها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی
مشتریهایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی است .....
هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظه کار
عرضه سالم کالای ارزان به همه
لقمه نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر
عشقبازی به همین آسانی است...
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان