همیشه که گم نمی شویم
گاهی فقط
از قطاری که در کوچه هایش
تنها تصویری از رویای یک سفر طولانی ست جا می مانیم.
از دیدن من تا نوشتن تو
در جهانی که شبا و روزش به اجبار می گذرد
باید یکی بیاید و بگوید:
یادآوری این همه کلمات
برای انسانی که تو باشی به چه کار می آید؟
یقین
آن که با حنجره ی پر از خار می آید
نیمه ی دیگر ماست..
و گر نه...
ما را که از خرابی پل های پشت سر
هراسی نیست.
همیشه که گم نمی شویم
فقط...
گاهی از قطار جا می مانیم....
به دنبال خدا نگرد خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
به دنبالش نگرد
خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد
خدا آن جاست
در جمع عزیزترین هایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
گشتنت زمان را هدر می دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آن جا نیست
او جایی است که همه شادند
و جایی است که قلب شکسته ای نمانده
در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش
باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست
زندگی چالشی بزرگ است
مخاطره ای عظیم
فرصت یکه و یکتای زندگی را
نباید صرف چیزهای کم بها کرد
چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد
زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد
زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن بیرون می رویم
فقط چیزهایی اهمیت دارند
چیزهایی که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند
همچون معرفت بر خدا و به خود آیی
دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم
دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم
سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای
از طرف خداوند و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند
کسانی که از دنیا روی برمی گردانند
نگاهی تیره و یأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند
خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید: آیا «زندگی» را «زندگی کرده ای»؟
شب آرامی بود
می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ،
زندگی یعنی چه
مادرم سینی چایی در دست ،
گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من
خواهرم ، تکه نانی آورد ،
آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ،
به هوای خبر از ماهی ها
دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت
و به لبخندی تزئینش کرد
هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم
پدرم دفتر شعری آورد ،
تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،
و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم :
زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست
زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا ، جاری ست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود آمده ایم
قصه آمدن و رفتن ما تکراری است
عده ای گریه کنان می آیند
عده ای ، گرم تلاطم هایش
عده ای بغض به لب ، قصد خروج
فرق ما ، مدت این آب تنی است
یا که شاید ، روش غوطه وری
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ
زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر
زندگی ، جمع طپش های دل است
زندگی ، وزن نگاهی ست که در خاطره ها می ماند
زندگی ، بازی نافرجامی است
که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد
و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست
شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،
شعله ی گرمی امید تو را خواهد کشت
زندگی ، درک همین اکنون است
زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد
تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز ، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با امید است
زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست
زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است
روح از جنس خدا
و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا
زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند
زندگی ، رخصت یک تجربه است
تا بدانند همه ،
تا تولد باقی ست
می توان گفت خدا امیدش
به رها گشتن انسان ، باقی است
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ
زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود
زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر
زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ
زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق
زندگی ، فهم نفهمیدن هاست
زندگی ، سهم تو از این دنیاست
زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ،
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،
در نبیندیم به نور
در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل ، برگیریم
رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم
زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است
سهم من ، هر چه که هست
من به اندازه این سهم نمی اندیشم
وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست
شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است
زندگی شاید ،
شعر پدرم بود ، که خواند
چای مادر ، که مرا گرم نمود
نان خواهر ، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم
زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست
لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد ،
قدر این خاطره را دریابم....
گاه آسمان کلام برای مدتی سکوت می کند
و واژه ای نمی بارد
و تو که کویر دلت از حرارت عشق ترک برداشته است
در انتظار رسیدن قطره ای باران لحظه شماری می کنی
بیقراری و کم طاقت
اما دلت نمی آید آسمان را با درخواستهایت اذیت کنی
گاه در میمانی آیا آسمان مهربان
سوزش دل ترک خورده کویر را نمی بیند
مگر پهنه زلال آسمان . . .
خود چشمی گشوده نیست
گاه از خودت شرمنده میشوی
که آسمان همواره با ابر کرامتش ترا نواخته است
سبد سبد باران و چشمه چشمه رود و نهر بسویت گسیل کرده است
و همواره تشنگی ات را بی مهابا با زلال خنک آبی خود زدوده است
اما چرا قلبت اینقدر میسوزد
به کدام آتش شعله ور است
آسمان خودش میداند که خورشید را در قلب زمین تعبیه کرده است . . . .
اما ناگهان پس از مدتی سکوت - که پر از رمز و راز مهربانی است
آسمان بر تو می بارد
نه با قطره های زلال و خنکش
که دریا دریا مهربانی بر تو میبارد
موج موج دانایی برکامت میرساند
آسمان آسمان حکمت برایت نازل می کند
و فوج فوج سپاهیان فضیلت سوار بر اسبهای زیبایی بسویت میتازند
و تو نمیدانی با این همه دانایی و زیبایی و نیکی که بر تو میبارد چه کنی ؟
از شادی فریاد بزنی
شعر بسرایی و ترانه بسازی
چرخ بزنی و برقصی
مست شوی و به معراج بروی
یا در سجده گاه مهر . پیشانی بر خاک پایی بگذاری
یا جان بر لب آمده را به دوست تقدیم کنی تا
میهمانی مهر قربانی هم داشته باشد
گاه آسمان آنچه بر تو نازل میکند
مانند اقیانوس عمیق تر . بزرکتر و مواج تر از توست
گاه اسمان عطیه برتر را
بر دل کوچکت نازل می کند...
کاش همــان کودکــی بودم که دیشب زیر نور ستــاره
حرفهــایش را از نگاهش
میشد خــوانــد،
اما اکنون اگر فریــاد هم بزنم کســی نمی شــنود...
دل خوش کرده ام که ســــکــــــوت کرده ام
زیر نور ماه. در لحظه ای که کسی اینجا نیست،
ســــکــــوت شکست نیست، ســــکــــوت مادر فریادهاست...
و ســـکــــوت رنگ معصومیت هاست...
دنیا را ببین...
بچه بودیم از آسمان باران می آمد،
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید...
بچه بودیم، درد دل را با هزار ناله می گفتیم،
و همه می فهمیدند،
بزرگ شده ایم، درد دل را به صد زبان می گوییم،
اما هیچ کس نمی فهمد
حال من مانده ام و این همه شــــب و ســـتــــاره
که همزبان تنهایی هایم شده اند زیر نور مـــاه
کاش آن روز زیر باران پای پیاده تو هم بودی
که به دنبال تو تا به امروز ســـکـــوت نمی کردم
...کاش صدایی از ســـکـــوتم شنیده می شد تا در این خلوت زیر باران
محتاج این همه ستاره نبودم
کاش پگاهی گرم انتظار دلم را می کشید
در این دنیای قاصـــدکی ...
در دلم حیات خلوتی است . . .
غرق سکوت مثل لحظه های خواب
از پنجره خیره می شوم به آسمان رو به انتهای آفتاب
آن زمان هزار بار از خودم دور می شوم
می روم ته حیاط خلوت دلم
مثل روزهای اول رسیدنم
خالی از غرور می شوم
حرف می زنم با غروب با خدا با تمام آیه ها
یک سؤال . . .
یک سؤال مثل بادبادکی بی نخ گیر می کند مدام
لا به لای شاخه های ذهن من
کیست صاحب حیات من ؟؟؟
غروب یا که آن خدای خوب...
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان