خلوتم را نشکن
شاید این خلوت من کوچ کند
به شب پروانه
به صدای نفس شهنامه
به طلوع اخرین افسانه
و غروبی که در ان
نقش دیوانگی یک عاشق
بر سر دیواری پیدا شد.
خلوتم را نشکن
خلوتم بس دور است
ز هوای دل معشوق سهند
خلوتم راه درازی ست میان من و تو
خلوتم مروارید است به دست صیاد
خلوتم تیر وکمانی ست به دست سحر
خلوتم راه رسیدن به خداست
میرود لانه بسازد بغل خانه نیما شاید
گل نشسته لب رود
دفتر شعرش ـ پروانه زیبایی ـ را میخواند
نغمهای میریزد
عطر سبزی دارد
شاخهها مکتبشان روییدن
رودها مکتبشان جوش و خروش
مرغها مکتبشان پرواز است
لاله از سبزه نمیپرسد
تو چرا سبزی
خزهپوشان بلند
بوته را دست نمیاندازند
مکتب من عشق است
تو چه ساده ای و من ، چه سخت
تو پرنده ای و من ، درخت.
آسمان همیشه مال توست
ابر، زیر بال توست
من ، ولی همیشه گیر کرده ام.
تو به موقع می رسی و من،
سال هاست دیر کرده ام.
خوش به حال تو که می پری!
راستی چرا
دوست قدیمی ات _ درخت را _
با خودت نمی بری؟
فکر می کنم
توی آسمان
جا برای یک درخت هست.
هیچ کس در بزرگ باغ آفتاب را
روی ما نبست.
یا بیا و تکه ای از آسمان برای من بیار
یا مرا ببر
توی آسمان آبی ات بکار.
خواب دیده ام
دست های من
آشیانه تو می شود.
قطره قطره قلب کوچکم
آب و دانه تو می شود.
میوه ام:
سیب سرخ آفتاب.
برگ های تازه ام:
ورق ورق
نور ناب.
خواب دیده ام
شب، ستاره ها
از تمام شاخه های من
تاب می خورند.
ریشه های تشنه ام
توی حوض خانه خدا
آب می خورند.
من همیشه
خواب دیده ام، ولی ...
راستی ، هیچ فکر کرده ای
یک درخت
توی باغ آسمان
چقدر دیدنی ست!
ریشه های ما اگرچه گیر کرده است
میوه های آرزو، ولی
رسیدنی ست....
مرا دریاب
تو ای تنهاترین شاهد
تو ای تنها در این دنیا و هر دنیا
بجز تو آشنایی من نمییابم
بجز تو تکیهگاه و همزبانی من نمیخواهم
مرا دریاب
تو میدانی که من آرام و دلپاکم
و میدانی که قلبم جز به عشق تو
و نام تو
و یاد تو
نخواهد زد
و میدانی که من ناخوانده مهمانی در این ظلمتسرا هستم
که من تنهاترین تنهای بیسامان این شهرم
مرا بنگر.. مرا دریاب
قسم به راز چشمانم
به اقیانوس بیپایان رویایم
به رنگ زرد به رنگ بیوفاییها
به عشق پاک
به ایمانم
به چین صورت مادر
به دست خستهی بابا
به آه سرد تنهایی
به قلب مردهی زاغان
به درد کهنهی زندان
به اشک حسرت روحم
به راز سر به مُهر سینهی اسبم
اگر دستم بگیری و
از این زندان رها سازی
برایت عاشقانه شعر خواهم گفت
همین یک قلب پاکم را
و روح بیقرارم را که زندانیس
به تو ای مهربان تقدیم خواهم کرد
مرا از غربت زندان رها گردان
نگاه بیپناهم بر در زندان تنهایی روح خستهام خشکید
مرا دریاب که غمگینم...
حرف اول....
خدایا
به تو پناه می بریم
از شبهایی که سردند ودست هایی که بی عاطفه اند
با صورت هزار ساله
مانند روزهای شیر خوارگی ام ، می خندم
هنوز نمی دانم راه و چاه یعنی چه !
اما
لابد چیزی در خاک باغچه هست
که من اینطور
برای روئیدن تلاش می کنم ...
غزل هایم برای توست ای شرقی ترین من
تو ای ایهام سرخ بیت های آخرین من
تو جاری در عبور روشن فردای تردیدی
که با خود می بری اندوه را از قلب من
تو دریای منی
یک آبی پهناور ساده
که موجت بارها تا عشق بوده در کمین من
بیا آخر
برایم نه قناری ماند ونه فریاد
ته این کوچه
تک مانده ست چشمان خیس من
تو را جان قناری ها
وهرکس دوستش داری
بمان در شعرهای من
غریب نازنین من
به عشق جاودان سوگند
من هم دوستت دارم
بیا از پشت ابری دور
ای شرقی ترین من...
پروردگارا:در لحظه هاییکه
زمان رفتن است
مارادرمسیری قرار بده
که در آن حرفی برای گفتن داشته باشیم
اگر تقدیر مارا
به سوی مرزهای مرگ رهنمون میسازد
دستی پر داشته باشیم
واگر سرنوشت مارا به بهار ماندن نزدیک ساخته است
سزاوار این فرصت باشیم
خدای خوب ومهربانم
از تو می خواهم
بهار را بهانه ای برای زیبا زیستن
ودگرگونی قلب من قرار دهی ....
اینها ناگفته های من است که
روزهاست راه گلویم را گرفته است!
اگر ثانیه ها بگذارند! یک ساعت تمام زل می زنم به این صفحه! نمی دانم چگونه گلایه کنم که دل آزرده نشوی ... دل تنگ است و اندکی گرفته ... همیشه دلتنگی که نیست دل گرفتگی ها به چشم وجودم نمی آید!
امروز رهاشان کردم میان این سپیدی ها تا نفسی تازه کنم ...
تو می دانی چر این روزها مهربانی هم کم شده اند؟
تو می دانی چرا این روزها دوستی ها بی دوامند؟
تو می دانی چرا این روزها کسی نمی گوید " دوستت دارد!"؟
تو می دانی چرا این روزها شبند؟!
نمی دانم که می دانی یا نمی دانی ... اما کاش ندانی! آن وقت به ندانستنت دلخوشم نه به دانستن و ....! کاش ندانی تا به خیال خوشحال باشم .... تا توجیه دیگری برای تو داشته باشم!
راستی تو نمی دانی چرا این روزها دلم عجیب گرفته است؟
که هنوز از باران خیس است
همه چیز بوی زندگی میگیرد
از پس آغازی و رشدی دوباره
هر علف و هر بوته تنفس آغاز میکند
هوا تازه و پاکیزه میشود
شاخههای درختان سر برمیآورد
گیسوان ژولیده دوباره آراسته میشود و آرامش دوباره باز میگردد
همان آرامش پیش از توفان که همانندی ندارد در هیچ چیز
عشق، عشق میآفریند
عشق، زندگی میبخشد
زندگی، رنج به همراه دارد؛ رنج
دلشوره میآفریند؛ دلشوره
جرات میبخشد؛ جرات
اعتماد به همراه دارد؛ اعتماد
امید میآفریند؛ امید
زندگی میبخشد؛ زندگی
عشق میآفریند؛ عشق، عشق میآفریند...
مهربانم، ای خوب
یاد قلبت باشد یک نفر هست که اینجا
بین آدمهایی که همه سرد و غریبند با تو
تک و تنها، به تو می اندیشد
و کمی
دلش از دوری تو دلگیر است
مهربانم ای خوب
یاد قلبت باشد، یک نفر هست که چشمش
به رهت دوخته ، بر درمانده
و شب و روز دعایش این است
زیر این سقف بلند، هر کجا هستی، به سلامت باشی
و دلت همواره، محو شادی و تبسم باشد
مهربانم ای خوب
یاد قلبت باشد، یک نفر هست که دنیایش را
همه هستی و رویایش را
به شکوفایی احساس تو پیوند زده
و دلش می خواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد
مهربانم ای خوب
یک نفر هست که با تو
تک و تنها با تو
پر اندیشه و شعر است و شعور
پراحساس و خیال است و سرور
مهربانم این بار یاد قلبت باشد
یک نفر هست که با تو به خداوند جهان نزدیک است
و به یادت هر صبح گونه سبز اقاقی ها را
از ته قلب و دلش می بوسد
و دعا می کند این بار که تو
با دلی سبز و پر از آرامش، راهی خانه خورشید شوی
و پر از عاطفه و عشق و امید
به شب معجزه و آبی فردا برسی
نپرسیم کجاییم
و نخواهیم که مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
یا پلنگ از در خلقت بیرون رود
صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد
و بگذاریم غریزه پی بازی برود
هیجان را پرواز دهیم
فکر را بازی دهیم
زیر باران برویم
فکر را، خاطره را، زیر باران ببریم
دوست را زیر باران بجوییم
چیز بنویسیم زیر باران و بکاریم نهالی از جنس کلام
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
وزن بودن را احساس کنیم
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست
زندگی تر شدن پی درپی
زندگی حوض موسیقی ست
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان